بعد از ظهر روز بعد،زین با یک کیسه توی دستش جلوی خونه ی هری ایستاده بود.
اون همه ی روز رو به این فکر کرده بود که به عنوان هدیه ی عذرخواهی،چه چیزی برای هری بخره.و سوپرایز شد وقتی دید این کار چقدر از چیزی که فکر میکرد سخت تره.
حالا که میدونست هری نابیناست،باید روی هدیش بیشتر فکر میکرد.هری فقط میتونست بو کنه،مزه کنه،لمس کنه و بشنوه...پس زین به این نتیجه رسید بهترین راهی که میتونه بخشش هری رو بدست بیاره،اینه که چیزی بهش هدیه بده که اون میتونه با حس هایی که هنوز داره ازش لذت ببره.
پس در نهایت اون دو تا شمع با رایحه ی شکوفه ی گیلاس خرید.خیلی وقت بود زنگ رو زده بود و میتونست صدای پایی که نزدیک در میشد رو بشنوه...
"میندی؟؟" صدایی گفت...زین اخم کرد. " اوم...نه؟...زینم.همسایه جدیدت که خونه ی کناری زندگی میکنه"
چند لحظه سکوت شد..." اوه.خب چی میخوای؟"
" من یه هدیه ای برات گرفتم.میخواستم ازت بابت دیشب عذر خواهی کنم"
یک بار دیگه سکوت شد...." خب....اوکی...بیا تو"زین صدای باز شدن قفل در رو شنید و بعد در باز شد.هری دوباره جلوش ایستاده بود و عینک آفتابیش روی چشم هاش بود.ولی برخلاف دیشبیه که مشکی رنگ بود،این یکی قرمز بود...
" اینا واسه توان" زین کیسه رو سمت هری گرفت ولی هری پشتشو کرده بود و داشت دوباره در رو قفل میکرد...
" چی برای منه؟"
" این...." ولی وقتی یادش اومد هری نمیتونه ببینه که اون کیسه رو سمتش گرفته،با دست روی پیشونیش کوبید...
توی احمق! اون نمیتونه ببینه!!
" برات یه هدیه گرفتم.کجا بزارمش؟"
" چی هست؟"
" دو تا شمع...با رایحه ی شکوفه گیلاس"
هری سرش رو به سرعت بالا گرفت." تو برام شمع گرفتی؟؟؟"
" اره خب.من داشتم سعی میکردم آدم با ملاحظه ای باشم.و این تنها چیزی بود که به نظرم رسید...متاسفم"
" متاسف نباش.تو کاملا زدی تو هدف.من یه جای مخصوص واسه شمع ها دارم"
زین سوپرایز شد...چقدر میتونست خوش شانس باشه که یه چیزی بیاره که هری واقعا خوشش میاد؟ "واقعا؟!"
هری آروم به سمت انتهای راهرو رفت و به زین اشاره کرد تا دنبالش بره.پس زین دنبالش کرد..." اوه آره.میندی همیشه برام شمع میاره.اون میدونه که چقد ازشون خوشم میاد"
این دومین بار بود که زین اون اسم رو میشنید..."میندی کیه؟"
" دوستم.اون هفته ای دو بار میاد تا مطمئن بشه هرچی که نیاز دارم فراهمه.اگه نیاز باشه،اون میبرتم خرید یا هرجا که بخوام برم.توازش خوشت میاد،اون تقریبا هم سنته."زین 'هومی' گفت.یه دختر جوون که هم سنشه؟ به نظر جالب میرسید.حالا اگه با نمکم باشه که چه بهتر! "کی به کی میاد اینجا؟"
" یکی دو بار تو هفته.شاید گاهی هم سه بار اگه قرار باشه بریم بیرون."
" شماها با هم قرار میزارین؟" زین پرسید تا مطمئن بشه....
" نه...هیچوقت! دختر خوبی بود اگه من بهشون علاقه داشتم.ولی بازم فرقی نمیکرد.اون با یکی دیگست."
زین توی ذهنش به خودش لعنت فرستاد.خب،شانسش همینقدر بود دیگه...
وایسا ببینم...هری گی عه؟!؟
" خب این جاییه که من شمع هامو نگه میدارم"
اونا به یه در باز رسیدن که به یه اتاق اضافی میرسید و تو قسمت پشتی خونه قرار داشت.زین میتونست قفسه های پر از شمع رو ببینه.شمع هایی با سایز،اندازه و رایحه های متفاوت توی قفسه ها چیده شده بودن....
اون باورش نمیشد!
" اوه شت...اصلا روشنشون میکنی یا فقط جمع کردنشونو دوست داری؟"
YOU ARE READING
"SEE?" » | translation |
Fanfictionهیچ چیز تو زندگی زین دقیقا اونطور که میخواست پیش نرفته و به عنوان نتیجه،اون مجبوره برگرده خونه.انگار که قسمت نبوده... در بین به دنبال عشق گشتن و ترک کردن اعتیادش به سیگار،تنها چیزی که انتظارشو نداره اینه که یه مرد مو فرفری ، خوش بین و نابینا به زندگ...