"دنیایی ک من توشم زیادی عادیه...
توی دنیای من به نفرات اخر هم جایزه میدن، از بهترین همکاری برای احمقانه ترین کار گروهی تقدیر میکنن، جدا از اینکه اصلا اون گروه رتبه اورده یا ن..
قشنگ ترین لبخند توی لحظات خاص رو برای مدت های طولانی توی بیلبورد های شهر میزنن...
کسی منتظر کسی نمیمونه...دزدا و قاتلا هم میرن مرخصی چون اونا دیگه دزد و قاتل نیستن، پرستار ان...
تعداد کتاب فروشیا و گلفروشی اش بیشتر از غذا خوری یا پاساژاشه!
توی دنیای من همیشه رییس پاسخگوی اشتباهات نیست و فقط هم موقع موفقیت از رییس تقدیر نمیشه
دنیای من خیلی عادیه.. تعداد درختاش بیشتر از ادماشه و ماهی هاشم میدرخشد:)
توی دنیای من هم طوفان و سیل و زلزله و اتیش سوزی هست.. مردمم توی این سوانح کشته میشن.. هواپیماها و قطارا و اتوبوس ها هم چپ یا سقوط میکنن.
اینکه جایی ک شما زندگی میکنین ب اندازه ی دنیای من عادی نیست، نشونه ی غیر عادی بودن دنیای من و اون نیست..
منم دنیای خودم رو دارم با تموم ۲ بیلیون سکنه ش... تموم ستاره ها و صور فلکی مخصوص خودش... "کتابم رو میبندم و عینکم رو از چشمم برمیدارم و دوباره ب کتابی ک روی پام بود نگاه میکنم و لبخند میزنم...
از رو صندلیم بلند میشم و میرم سمت اشپزخونه.
چی میشد اگه دنیای منم مثل دنیای نویسنده ی مورد علاقم بود همونقدر عالی... نگاهی ب قفسه ی کتابام میکنم که بجز چندتا لوح تقدیر بابت بردن چندتا مسابقه ی نقاشی و یکی دوتا جام ک شکل قلمو و پالت بود جایزه ی براقی ب چشم نمی خورد و جایزه هامم ب اندازه ی نقاشی هام خودنمایی نمیکردن... اینم ی جور زندگی بود دیگه...
کتاب "دنیا ی من "رو ک امروز تموم کردم، کنار تتموم ۲۱ کتابی ک مخصوص یه نویسنده ی خاص بود میزارم.
بقیه ی کتابام ب اندازه ی این ۲۲ تا کتاب اهمیتی نداشتن حتی "جز از کل " یا "جنایات و مکافات " یا حتی تموم کتابای چالزدیکنز ک تا قبل از اشنا شدنم با این نویسنده ی جدید ارزش خاصی برام داشتن...اما الان فقط این نویسنده ی مرموز بود ک اهمیت داشت "N.Deja.V" ک بجز اینکه میدونم ی زنه اطلاعی نداشتم... ن تنها من بلکه کل جهان...
حتی نمیشد فهمید کتابا از کجا میان... نه عکسی هست و ن صدایی... میدونم تصورش سخته اما من با تموم وجود این نویسنده ک قهرمان زندگیم بود ایمان داشتم... دارم...یک لحظه یادم اومد ک باید میرفتم تو اشپزخونه.
بعد از شستن ماگ حاوی قهوه ام یک راست رفتم سراغ جعبه ی نامه هام تو ی حیاط. با لبخند ب تموم میخک های تو باغچه م سلام کردم و بعد دسته ی نامه ها و بسته هارو برداشتم و رفتم داخل. نگاه سرسری ب نامه ها انداختم طبق معمول ی سری دعوت ب کار و قبض و مالیات، فقط اون روز ی بسته هم داشتم.
ی نسخه از کتابی ک من تصویرگری ش رو کرده بودم.... بیاین رو راست باشیم واااااقعا ذوق زده بودم!
دستی روی جلد برجسته و خاصش کشیدم، خرگوش و موش سفیدی ک توی ی جنگل تاریک گم شده بودن
(چیه خب کتاب داستان دوست دارم)واقعا محشر شده بود و استقبال عالی هم ازش شده بود و ناشرای زیادی بهم پیشنهاد کار دادن.اما منم برای خودم ی سری شرایط داشتم... روند داستان برام مهم بود و اگه داستان ب اون حدی ک مورد نظر من بود نمیرسید ردشون میکردم... اره خب منم برای خودم ادم مهمیم.
کتاب رو گذاشتم کنار پنج تا کتابی ک توی مدت فعالیت حرفه ایم ب چاپ رسیده بود. اما الان دیگه ی چیز جدید تر میخواستم شاید یکم جسورتر و عاشقانه تر. طبق معمول ی سری پیشنهاد برای کتابای کودک و نوجوان داشتم ولی ترجیح دادم تا بیشتر بهشون فکر کنم.زندگی ازادی داشتم... تاکید میکنم داشتم...
فکر نکنم اونقدرام جذاب باشه ک الکی متهم ب همکاری توی یک دزدی بشی درست وقتی ک تازه بیست و سه سالت شده!
بله من متهم ب همکاری در دزدی شدم... ولی اگه هزار بارم بر میگشتم عقب بازم باهاش توی اینکار ک ی عده دزدی خطابش کردن شریک میشدم.بزارین از اولش تعریف کنم....
.
YOU ARE READING
DejaMais Vu
Science Fiction+هی ریچی! اینجا رو ببین! فوق العاده نیست؟! - بنظرم بیشتر عجیبه.. + یالا ریچ ترسو نباش. دست منو بگیر، ما بلاخره فرار کردیم... -اره ولی... نذاشت حرفمو تموم کنم... محکم بغلم کرد... توی چشمای قهوه ایش خیره شدم. چطور اون همه ستاره رو توی چشماش نگه...