درحالی ک برای اولین بار توی کل زندگیم ب شرکت توی ی دورهمی برسی کتاب گرفتم ک... قبل از اون کل ارتباط من با مردم بیرون علاوه بر گوشیم و اینترنت از طریق پست چی و پسر توی سوپر مارکت "مارتینز " بود و همسایم لونا... این زن محشره، باعث میشه تا واقعا مجبور نباشم کاری ک اذیتم میکنه رو انجام بدم، کاری مثل ارتباط با دیگران.. ی جورایی قابل توصیف نیست...
ب هر حال منم ی دختر ۲۳ ساله ی درونگرای انگلیسی ساکن لندن بودم مثل خیلیای دیگه...
درمورد دورهمی... خودم باعث تشکیلش شدم... درست بعد از انتشار ۲۲ امین کتاب "N.Deja.V"، من ینی رییس بزرگترین فنکلاب " Deja fans" بخاطر هیجان زیادم و اصرار زیاد بقیه ی اعضای فنکلاب تن ب شرکت توی دورهمی و تشکیلش دادم... باورم نمیشد اینقدر ادم اومده باشن شاید بالای ۴۰ نفر...
باعث می شد ک واقعا بترسم ولی خوشبختانه لونا باهام بود و کسی من رو نمیشناخت ک بخواد منو بکشه..
لونا بهم پیشنهاد داد ک حداقل خودم رو ب چند نفر که میشناسمشون معرفی کنم. اونا واقعا از دیدن رییس جوون بزرگترین فنکلاب deja خوشحال بودن، پس منم سعی کردم خوشحال باشم و لبخند زدم. علی رغم جمعیت زیاد اما حس خوبی داشتم، نسبت به تموم ادمایی ک قهرمان مشترکی داشتیم.( داریم: ) )جوزف یکی از برگزار کننده های دورهمی رو ب من گفت: خب شما نمیخواید خودتون رو معرفی کنین؟!
راستش ن واقعا نمی خواستم معرفی کنم اما لونا همون لبخند شیرین همیشگیش بهم لبخند زد و دستم رو گرفت. از سر جام بلند شدم و درحالی ک گوشه ی کتم رو توی اون یکی دستم فشار می دادم گفتم:
«خب راستش من... من صاحب اکانت "R.j.2v" هستم و همونطور ک خیلی هاتون میدونید رییس فنکلاب "Deja fans"»
همه با تعجب بهم خیره شدن در ادامه گفتم: «از شرکت توی این دورهمی هم خیلی خوشحالم ممنون»
نشستم و همه برام دست زدن احساس میکردم گوشام دارن سرخ میشن.
یکدفعه دختری بهش میخورد ۲۵ سالش باشه و همونطور ک خودش رو قبلا معرفی کرده بود اسمش سارا بود ازم پرسید: «اسم اصلیت رو نگفتی»
او گاد خیلی هول شده بودم. جواب دادم: ببخشید اسم من ریچل ژمه وو هستش.
یکی دیگه ک اسمش جان بود پرسید:« ژمه وو؟ چ جالب. ینی چی؟ »
چیزی ک معمولا مردم بعد از شنیدن فامیلیم میگن و من ازش متنفرم: «خب اون ی اسم فرانسویه ک ینی وقتی باید یکی رو بشناسی اما نمیشناسیش... پیچیدس... خانواده ی من در اصل فرانسوین»( نخواستم کشش بدم)
جان گفت: واو چ عالی! خب الان مشغول چ کاری هستی ریچل؟
- من کارم تصویرگری کتاب ها و رمان است.
وقتی حرف از کارم میشه واقعا ذوق زده میشم و دوست دارم همه کتابایی ک من تصویرگر شون بودم رو ببینن.
برای همین با ذوق ادامه دادم: «من تصویر گر کتاب "دوسفید ", "لوسیفر تنهاست ", "نمی ترسم ", "من گمش کردم " و "پوزه خاکستری " ام. امیدوارم این کتابا رو خونده و دیده باشید.
یک دفعه یک نفر با ذوق گفت:«خدای من! تو واقعا تصویر گر "دوسفید "ی؟ وای دختر! پسر کوچولوی من عاشق این کتابه! لزوما هم بخاطر نقاشیاش دوسش داره»
یک نفر دیگه در تایید اون گفت: «اره! دختر منم عاشق کتاباییه ک تو تصویرگرشی! »
و بعد همه شروع کردن ب تعریف کردن ازم... واقعا فکرشو نمیکردم ک اینهمه ادم هستن ک نقاشیام رو دوست دارن.
لونا اروم در گوشم گفت:«دیدی ادما دوستت دارن؟! »
بهش لبخند زدم و با سر تاییدش کردم.
شب خیلی خوبی بود... خوش گذشت... اما دیگه زمان برگشتن ب امن ترین جای دنیا یعنی خونه بود...
YOU ARE READING
DejaMais Vu
Fiksi Ilmiah+هی ریچی! اینجا رو ببین! فوق العاده نیست؟! - بنظرم بیشتر عجیبه.. + یالا ریچ ترسو نباش. دست منو بگیر، ما بلاخره فرار کردیم... -اره ولی... نذاشت حرفمو تموم کنم... محکم بغلم کرد... توی چشمای قهوه ایش خیره شدم. چطور اون همه ستاره رو توی چشماش نگه...