Painting saved my common life (Taekook)

1.3K 68 1
                                    

بعد از تا زدن لباس ها همه رو مرتب توی کشوها جا داد و رو تختی رو مرتب کرد، جلوی آینه ایستاد و دستی توی موهاش کشید از رنگ موی جدیدش راضی بود امیدوار بود جانگکوک هم خوشش بیاد. توی این دو سالی که باهم ازدواج کردند، جانگکوک بیشتر اوقات ته هیونگ رو نادیده میگیره و وقتایی هم که مجبورن باهم همکلام بشن مثل یه غریبه باهاش رفتار میکنه. ته هیونگ از اولم میدونست که جانگکوک عاشقش نیست و تنها چیزی که اون بهش علاقه داره پول و ثروته ولی با این حال همیشه تلاش میکنه به چشم همسرش بیاد و زندگیش رو بهتر کنه. چراغ اتاق کارش رو روشن کرد و از دور به تابلوی بزرگی که دو سه روزه شروعش کرده نگاه کرد و لبخند زد، مثل همیشه مشغول کشیدن زندگی عاشقانه ی خودش و جانگکوک بود. جانگکوکی که توی نقاشی های ته هیونگ بود زمین تا آسمون با جانگکوک واقعی فرق داشت، اون یه جانگکوک عاشق با لبخندی زیبا بود که توی تمام نقاشی ها به ته هیونگ لبخند میزد و عاشقانه نگاهش میکرد. ته هیونگ تمام این دوسال خودش رو با نقاشی هایی که میکشید سرگرم و به زندگی مشترکش امیدوار کرده بود. رشته ی اصلیش موسیقی بود اما بعد از فوت خانواده ش توی تصادف و ازدواجش با جانگکوک دیگه ادامه تحصیل نداد و به نقاشی رو آورد. بعد از گذشت چند ساعت با خستگی از بوم نقاشیش که حالا طرحش کاملتر شده بود فاصله گرفت و بررسیش کرد، برای اولین بار بود که جانگکوک رو با بالاتنه ی برهنه میکشید و یه کم حساس بود به دست جانگکوک روی کمر خودش نگاه کرد و نفسش رو صدا دار بیرون داد،قلمو هاش رو تمیز کرد و وسایلش رو سر جای اولش برگردوند و از اتاق بیرون رفت. خدمتکار خونه خانم لی با شنیدن صدای در با عجله در رو باز کرد و به جانگکوک خوش امد گفت، جانگکوک که مست بود به سمت راه پله رفت و با دیدن ته هیونگ بالای پله ها نیشخند زد و از پله ها بالا رفت. ته هیونگ که میدونست جانگکوک مثل همیشه نادیده ش میگیره سلام کرد و به سر و وضع نا مرتبش نگاهی انداخت. جانگکوک بدون هیچ حرفی مچ دست ته هیونک رو گرفت و با خودش کشید و سمت اتاق خواب برد، با وارد شدنشون به اتاق خواب کتش رو به گوشه ای انداخت و دستی توی موهاش کشید و با صدای بلند خندید بخاطر الکل کنترلی روی رفتارش نداشت و این باعث میشد ته هیونگ ازش بترسه
_چیـ..زی شده؟!....بامن کتری داشتی؟!
یک دفعه صدای خنده هاش قطع شد و با چشم های قرمز و اخم شدیدی به ته هیونگ خیره شد
_اون...پیر زن...دیگه مرده....تو از این به بعد آزاد میشی کیم ته هیونگ
با پایان حرفش دوباره شروع به خندیدن کرد و اشک از چشم های قرمزش پایین چکید، ته هیونگ که شوکه شده بود صورت جانگکوک رو با دست گرفت و گفت
_چی داری میگی جانگکوک؟!...چه اتفاقی افتاده؟!
_مادربزرگم...اون پیرزن زورگو که ما رو...نه نه...منو...تو که از خدات بود با من باشی....منو مجبور به ازدواج به تو کرد...توی این مدت خوب نقش یه آدم خوشبخت رو بازی کردی...بهت تبریک میگم...ولی دیگه تموم شد....به زودی طلاقت میدم و تو...از اینجا میری!
ته هیونگ بی وقفه اشک میریخت و حرف های جانگکوک به قلبش فشار میاوردن سرش رو به پایین خم کرده بود و از گریه هق هق میکرد که دست جانگکوک دور کمرش حلقه شد
_گریه نکن...الان باید خوشحال باشی...چون به مناسبت جداییمون من اون چیزی که توی این مدت دنبالش بودی رو بهت میدم
ته هیونگ با شوک و چشم های خیس به جانگکوک نگاه میکرد که با قرار گرفتن لبهای باریک جانگکوک روی لبهاش چشم هاش رو بست به شونه ی کوک چنگ زد. به جز روز عروسیشون جانگکوک دیگه هیچوقت نبوسیده بودش و این باعث شوکه شدندش شد، جانگکوک به لب پایین ته هیونگ مک محکمی زد و لباس ته هیونگ رو از تنش در آورد و روی تخت پرتش کرد و لباس مردونه ی خودش رو هم گوشه ای انداخت و روی ته هیونگ که نفس نفس میزد قرار گرفت
_تو مستی جانگکوک....از روم بلند شو...داری اذیتم میکنی
_برای من فیلم بازی نکن...تو از این خوش میاد
جانگکوک لب هاش رو به گردن ته هیونگ چسبوند و مشغول بوسیدن و مارک کردنش شد ‌و بعد از اون پایین تر رفت زبونش رو روی نوک سینه ی ته هیونگ کشید و باعث شد صداش ناله ش بلند بشه و کمرش رو از تخت فاصله بده. جانگکوک شلوار گشاد ته هیونگ رو از پاهاش در آورد و با دیدن عضو تحریک شده ش پوزخند زد و از روش بلند شد و مشغول باز کردن دکمه و زیپ شلوار خودش شد، ته هیونگ در حالی که موهای آبیش به پیشونیش چسبیده بود نفس نفس میزد و به حرکات جانگکوک خیره بود
_جوری نگاه نکن انگار تا حالا منو اینطوری ندیدی....من نگاه های خیره ت رو روی خودم حس میکردم همیشه..
ته هیونگ دهن باز کرد تا چیزی بگه اما با فشاری که جانگکوک به عضوش آورد فقط تونست ناله کنه و نفسش رو به سختی بیرون بفرسته. بعد از در آوردن لباس زیر خودش و ته هیونگ پوفی کرد و روی تخت نشست
_چون نمیخام فردا تو مراسم جلوی همه لنگ بزنی...اجازه میدم با دهنت لیزش کنی...
ته هیونگ با گیجی به جانگکوک نگاه کرد و بعد از فهمیدن منظورش از تخت پایین رفت و جلوی پاهای جانگکوک زانو زد، با احتیاط عضو جانگکوک رو توی دستش گرفت و آروم وارد دهنش کرد. چندین بار سرش رو عقب جلو کرد و با شنیدن صدای ناله ی کوک لبخند زد و زبونش رو به کار گرفت ، جانگکوک به موهای آبی رنگ ته هیونگ چنگ زد و خودش رو به ته حلق ته هیونگ زد و وقتی حس کرد نزدیکه از کتفش گرفت و روی تخت قرارش داد
_پاهات رو از هم باز کن
ته هیونگ با تردید پاهاش رو از هم باز کرد و با حس عضو کوک روی ورودیش به خودش لرزید و با وارد شدن ناگهانیش جیغ کشید و چشم هاش رو از درد روی هم فشار داد، جانگکوک با چند تا ضربه ی دیگه خودش رو کامل واردش کرد و اجازه داد به سایزش عادت کنه. ته هیونگ به سینه ی کوک چنگ زد و اشک هاش پایین اومدند و نالید
_آههههه...تو...چقدر بزرگی....دارم از وسط دوتا میشم....تمومش کن....لعنتی
_هنوز شروع نشده که تمومش کنم بیبی!
جانگکوک که حس میکرد ته هیونگ تا حدودی جا باز کرده حرکاتش رو شروع کرد و باعث شد ته هیونگ بلندتر از قبل ناله کنه، با برخورد به نقطه ی حساسش از لذت جیغ کشید و بازوهای عضلانی کوک رو توی دستش فشار داد
_آهههه....کووووک...همونجا....خودشه...اااه
جانگکوک محکمتر از قبل به همون نقطه ضربه زد و ته هیونگ خیلی زود به اوج رسید و نفس نفس زد و کمی بعد مایه ی گرم کوک رو توی خودش حس کرد، جانگکوک بی رمق ازش بیرون کشید و روی تخت افتاد و صورتش رو به بالش فشار داد و چشم هاش رو بست و به خاطر خستگی و مستی سریع خوابش برد. ته هیونگ ملافه رو روی جانگکوک کشید و خودش رو بهش نزدیک کرد چشم هاش رو بست و سعی کرد درد پایین تنه ش رو نادیده بگیره. هرچند این اواین و آخرین رابطه شون به حساب میومد اما ته هیونگ ازش راضی بود و سعی میکرد ذهنش رو از بقیه ی چیزا دور کنه. روز بعد ته هیونگ در حالی که صدای جانگکوک که با تلفن حرف میزد رو میشنید از خواب بیدار شد و ملافه رو روی خودش بالاتر کشید
_پاشو دوش بگیر آماده شو باید بریم مراسم مادر بزرگم....
بعد از چک کردن گره ی کرواتش از اتاق بیرون رفت و ته هیونگ به زحمت از تخت پایین اومدن و وارد حمام شد بعد دوش گرفتن سریع لباس هاش رو پوشید و به گردنش که کبودی های ریز و ددرشتش پیدا بودند نگاه کرد و بهش کرم زد و موهاش رو مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت، سریع صبحانه خورد و همراه جانگکوک از خونه خارج شد. مثل همیشه جانگکوک مچ دست عه هیونگ رو گرفته بود و با خودش میکشیدش
_آههه...جانگکوکا...یواشتر
_راه بیا دیگه...چقدر مِس مِس میکنی؟!
ته هیونگ سرش رو پایین انداخت و دستش رو از دست کوک بیرون آورد
_من...فقط...بخاطر دیشب درد دارم...نمیتونم مثل تو اینقدر سریع قدم بردارم
جانگکوک کلافه پوفی کرد و اینبار انگشتاش رو بین انگشتای کشیده ی ته هیونگ قفل کرد و آروم تر از قبل قدم برداشت
_باید به خانم لی میگفتی بهت مسکن بده...سعی کن خیلی به روی خودت نیاری!
ته هیونگ برای موافقت سر تکون داد و چیزی نگفت توی مراسم به والدین جانگکوک احترام گذاشت و تسلیت گفت و نامجون رو دید که به سمت جانگکوک میره. نامجون وکیل خانوادگی و دوست نزدیک جانگکوک بود و قطعا کارهای طلاقشون رو جانگکوک به اون میسپرد. با تموم شدن مراسم از همه خداحافظی کردند و سمت خونه راه افتادند
_نامجون شی کارای طلاقمون رو میکنه درسته؟!...کاش زودتر میگفتی یه کارهایی هست که باید تمومشون کنم
_فعلا تا تموم شدن مراسم های عزاداری دو هفته وقت هست...من تو این دوهفته خیلی نمیام خونه به کارات برس. ته هیونگ هیچی نگفت و با رسیدنشون به خونه جلوتر از جانگکوک وارد اتاق شد و لباس هاش رو عوض کرد و روی تخت دراز کشید. روز ها به سرعت میگذشتند و ته هیونگ هر روز ساعت ها توی اتاق کارش روی آخرین تابلوش کار میکرد و خیلی شب ها از خستگی همونجا میخوابید، بعد از گذشت دو هفته بالاخره تصمیم گرفت کمی به چشم هاش استراحت بده و به همین دلیل به دیدن دوستش جیمین بره، توی کافه منتظرش نشسته بود و از پنجره بیرون رو نگاه میکرد اون و جیمین خیلی بهم نزدیک بودند و ته هیونگ خیلی چیزا درمورد زندگی مشترکش رو با اون درمیون میزاشت. با نشستن جیمین روی صندلی روبروش از فکر در اومد و نگاهش به جیمین داد
_خوشحالم میبینمت ته....دلم برات تنگ شده بود
_منم همینطور جیمینی...تعطیلاتت خوب بود؟!
_عالی...تو کی موهات رو آبی کردی؟!...خیلی بهت میاد...همه چیز به تو میاد
ته هیونگ بهش لبخند زد و پیشخدمت برای گرفتن سفارششون به میز نزدیک شد
_چی؟!....گفتی میخواد طلاقت بده؟!...برای چی؟!...چرا اینقدر با عجله؟!
_تو که میدونی جیمین....اون از اولشم از من خوشش نمی اومد...چرا نباید برای راحت شدن از دست من عجله داشته باشه؟!
_اینجوری نگو ته...هرچی هم باشه تو همسرشی اون نباید اینقدر عوضی باشه...حالا کارای طلاقتون رو کرده؟!
_فعلا درگیر مراسم ها و تشریفات خانوادگیشونه...آخر این ماه به احتمال زیاد اقدام میکنه
قطره اشکی از چشم های خوشگل ته هیونگ پایین اومد و باعث شد دل جیمین بحالش بسوزه آروم از جاش بلند شد و کنارش نشست و در آغوش گرفتش و سعی کرد آرومش کنه
_غصه نخور ته...ازش جدا که شدی بیا با من زندگی کن...هرچی باشه من بهترین دوست و همکلاسی همه ی مقاطع تحصیلیتم...درِ خونه م همیشه به روت بازه...
ته هیونگ اشک هاش رو پاک کرد و پیشخدمت سفارش هاشون رو روی میز گذاشت
بعد از خداحافظی با جیمین به خونه رفت و به دلیل ضعف و سرگیجه تصمیم گرفت کمی دراز بکشه، لباس هاش رو عوض کرد و روی تخت دراز کشید. جانگکوک خسته و کوفته وارد خونه شد و بعد از سلام کردن به خانم لی وارد اتاق خواب شد و با دیدن ته هیونگ که روی تخت مچاله شده بود تعجب کرد و بعد از عوض کردن لباس هاش از اتاق خارج شد و وارد آشپزخونه شد با دیدن غذاهای خوشمزه ای که خانم لی درست کرده بود دهنش آب افتاد
_تا شما دست هاتون رو بشورید میز رو میچینم
برای موافقت سر تکون داد و وارد سرویس بهداشتی شد که ته هیونگ رو دید که کف دستشویی نشسته و در حال عق زدنه، کنارش نشست و پشتش رو ماساژ داد
_از بس این دوهفته تو او اتاق کوفتی خودت رو زندانی کرده بودی به این روز افتادی...چیزی خوردی که بهت نسازه؟!
ته هیونگ به علامت منفی سر تکون داد و باز عق زد و دست و پاهاش شروع به لرزیدن کردن، جانگکوک کمکش کرد از جاش بلند بشه و بعد از شستن دست و صورتش با هم از سرویس بهداشتی بیرون رفتند
_بشین یه چیزی بخور...حالت بهتر بشه
ته هیونگ بر خلاف جانگکوک با بی میلی به غذا ها نگاه کرد و شروع به خوردنش کرد
_چی توی اون اتاق قایم کردی که همیشه اون تویی؟!...نکنه دوست پسرت رو آوردی تو خونه
_چیز مهمی نیست...اونجا اتاق کارمه...توش نقاشی میکشم
جانگکوک 'آهان'ـی گفت و ابرو بالا انداخت و بقیه ی شامشون رو توی سکوت خوردند و بعد از شام جانگکوک جلوی تلویزیون نشست و ته هیونگ دوباره به اتاق کارش رفت.
تمام روز بعد رو ته هیونگ روی تابلوش وقت گذاشت و در آخر با خوشحالی تابلوش رو تموم کرد و ازش فاصله گرفت و بهش خیره شد، لبخند تلخی زد و قلمو هاش رو کنار گذاشت. این بزرگترین تابلویی بود که تاحالا کشیده بود و وقت زیادی صرفش کرده بود قطعا دلش نمی اومد همینجا ذهاش کنه و از این خونه بره با شنیدن صدای جانگکوک سریع از اتاق بیرون رفت از پله ها پایین رفت و با دیدن نامجون همراه جانگکوک همه چیز دستش اومد و آخرین چیزی که قبل غش کردنش حس کرد صدای فریاد نگران جانگکوک و دستای قدرتمندش بودن.
سوکجین بعد از وصل کردن سرم و چک کردنش سری تکون داد و روبه جانگکوک گفت
_من واقعا نمیفهمم این چه کوفتیه...اون علائم یه زن باردار رو داره و نبضش....این دیوونه کننده س...مرد های کمی هستن که این قابلیت رو دارن...
_چی داری میگی هیونگ؟!...زده به سرت؟!...اون چطوری میتونه باردار باشه؟!
_برای اینکه مطمعن بشی ببرش بیمارستان آزمایش بده...ولی من مطمعنم اون بارداره...باید بیشتر از اینا مراقبش باشی...
_هه...مسخره س...من تا چند ساعت دیگه که بهوش بیاد طلاقش میدم...لطفا این چرندیات رو به خودش نگو باور میکنه
نامجون که تا این لحظه ساکت بود به حرف اومد و گفت
_نمیتونی...طبق قرار داد ازدواجتون...قبل از جدایی باید یه سری آزمایشات انجام بدین....و اگه واقعا باردار باشه نه تنها تو نمیتونی طلاقش بدی...بلکه باید نصف اموالتم به نام اون و بچه ت بزنی!
_این دیگه چه کوفتیه؟!
_این چیزی که مادربزرگت توی قرار داد ازدواج درج کرده!
جانگکوک کلافه نفسش رو بیرون داد و از اتاق خارج شد، اون نمیخواست بیشتر از این به ته هیونگ وابسته بشه همین الانشم حس میکرد بهش علاقه منده و توی تصمیمش تردید داشت. بدون اینکه متوجه بشه جلوی اتاق کار ته هیونگ ایستاده بود و یه چیزی اون رو به داخل میکشید، آروم در رو باز کرد و وارد شد چراغ اتاق رو روشن کرد و به تابلوهای کوچیک و بزرگی که دور تا دور اتاق بودن نگاه کرد، چهره های توی تابلو چقدر آشنا بودند دقیق تر نگاه کرد و نزدیک شد. یکی از اون ها ته هیونگ بود  وقتی که موهاش رو بلوند کرده بود و پشت موی نسبتا بلندی داشت، روی پاهای یه پسر خوشحال نشسته بود و در حال بوسیدن گونه ش بود بیشتر دقت کرد اون پسر خوشحال خودش بود لبخد خرگوشی خودش با کلاه تولدی که سرش بود رو از نظر گذروند. حتما ته هیونگ این رو موقع تولدش کشیده بود، به تابلوهای دیگه نگاه کرد توی هر کدوم رنگ موهای ته هیونگ عوض میشد ولی لبخند همیشه روی لب هاشون بود با دقت اتاق رو دور زد و به تابلوی بزرگی رسید که روی سه پایه بود و روش رو پوشونده بود با احتیاط پارچه رو کنار زد و با دیدن نقاشی زیرش نفسش بند اومد. خودش و ته هیونگ در حالی که زیر دوش ایستاده بودند و جانگکوک در حال بوسیدن و مارک کردن گردن ته هیونگ بود، با دقت به نقاشی نگاه کرد دستش رو سمت صورت ته هیونگ توی نقاشی برد ولی وسط راه متوقف شد. ته هیونگ این مدت خیلی اذیت شده بود زندگی ای که انتظارش رو داشت رو تجربه نکرده بود و حتی هیچوقت به جانگکوک گیر نداده بود ،غر نزده بود ، دعوا راه ننداخته بود بر خلاف بقیه دنبال پول جانگکوک نبود عشقش رو میخواست. جانگکوک روی زانوهاش افتاد و اجازه داد اشک هاش پایین بریزن تصمیم گرفت به خودش یه فرصت دوباره بده، حالا که طلاقشون عقب می افتاد حتما دلیلی داشته.
با ته هیونگ وارد اتاق سوکجین شد و برگه های آزمایش رو روی میزش گذاشت و کنار ته هیونگ نشست، سوکجین برگه هارو نگاه کرد و لبخند زد
_از نظر جسمانی هر دو سالمین....فقط همونطور که حدس میزدم ته هیونگ بارداره!...تبریک میگم امیدوارم بچه ی سالمی باشه
ته هیونگ با شوک سرش رو بالا آورد و به سوکجین خیره شد
_شوخی میکنی هیونگ...درسته؟!...جانگکوک این چیزا رو باور نمیکنه...اگه بیماری خطرناکی دارم فقط بهم بگو
_هیونگ شوخی نمیکنه ته...ما داریم پدر میشیم
ته هیونگ اشک های سمجش رو پاک کرد و بدون حرف از اتاق بیرون رفت
_برو دنبالش...فعلا حرفی از طلاق بهش نزن
جانگکوک سریع از جاش بلند شد و دنبال ته هیونگ رفت. دستش رو گرفت و سمت خودش کشیدش و محکم بغلش کردو روی موهاش رو بوسید
_گریه نکن ته...تو که اینقدر لوس نبودی!
ته هیونگ سرش رو از گردن جانگکوک جدا کرد و با چشم های خیس بهش نگاه کرد و نالید
_تو از این بچه هم به اندازه ی من متنفری درسته؟!...قراره اون رو هم نادیده بگیری و فقط روی کار و بیشتر شدن پول هات فکر کنی؟!...یا نکنه میخوای از شرش خلاص بشی!!
جانگکوک پیشونی ته هیونگ رو بوسید و اشک هاش رو پاک کرد
_من...میدونم چه عوضی ای بودم...چقدر تورو اذیت کردم...من متاسفم ته...منو ببخش...میخوای جانگکوک تابلو های نقاشیت باشم...میخوای از این به بعد فقط لبخندت رو همه ببین...گریه نکن...از این به بعد کنارتم
_تو...کی وارد اتاق کارم شدی؟!...نکنه!!!
جانگکوک برای موافقت سر تکون داد و لبخند زد و دست ته هیونگ رو گرفت و باهم از بیمارستان خارج شدند
_به نظرم اون رو باید به دیوار اتاق خوابمون بزنیم..خیلی قشنگه...هرچند که تا حالا تجربه ش نکردیم!
ته هیونگ یه لیس دیگه به بستنیش زد و برای مخالفت سر تکون داد
_نه...اون...نمیشه...اگه خدمتکارا یا مهمونی چیزی بیاد تو اتاقمون چی؟!...ما داریم بچه دار میشیم...از اون خجالت بکش
_تو مگه وقتی داشتی میکشیدیش...خجالت کشیدی که من بکشم؟!...بعدش هم...کسی حق نداره بدون اجازه وارد اتاق خواب ما بشه...من دوسش دارم پس میزارمش جلوی چشمم!
ته هیونگ دیگه چیزی نگفت و تصمیم گرفت بقیه ی بستنیش رو بخوره
پنج سال بعد
جیمین با دست گل بزرگی که توی دستش بود وارد نمایشگاه شد با دیدن ته هیونگ لبخند زد و دست گل رو بهش داد
_تبریک میگم ته...خوشحالم که میبینم اینقدر پیشرفت کردی
ته هیونگ تشکر کرد و جانگهیونگ به سرعت خودش رو به جیمین رسوند و پاهاش رو بغل کرد
_عمـــو...دلم برات تنگ شده بود
جیمین پسر کوچولوی دوستش رو در آغوش گرفت و گونه ش رو بوسید
_دل عمو هم برات یه ذره شده بود عشقم...دیگه نیومدی باهم بازی کنیم...بابای عضله ایت کجاست؟!
_بابایی رفت شیر موز برام بخره...گفت من مراقب آپا باشم تا اون بیاد
جیمین بهش لبخند زد و جانگهیونگ رو زمین گذاشت و با ته هیونگ توی نمایشگاه قدم زد
_روزبه روز بیشتر شبیه جانگکوک میشه...تو این وسط چکاره ای پس؟!
_من فقط حملش کردم
هردو خندیدن و جیمین جلوی یه تابلوی آشنا ایستاد
_هی ...این همون کافه ای نیست که توش همدیگه رو ملاقات میکردیم؟!...خیلی خوب کشیدیش...فکر نمیکردم کارت تو نقاشی اینقدر خوب باشه...کاش حداقل مدرکش رو میگرفتی
_خودمم فکرش رو نمیکردم...ولی کی میدونه چی در انتظارشه...همین نقاشی بود که زندگی مشترکم رو نجات داد

one shot: BTSWhere stories live. Discover now