Chapter 2

169 26 18
                                    

د‌.ا.د لویی؛

۵:۳۳ صبح. دوباره همان تمناها برای نفس کشیدن و همان تصاویر تکراری دیوانه کننده که ذهنم را همانند همیشه به محاق می‌برد. آن‌زن.


در بالکن را برای دمی بیشتر هوا باز می‌کنم. و لیلیان هنوز آن‌جاست؛ در تضادِ کابوس‌های نفرت‌انگیز من، کابوس‌هایی آن‌قدر منفور که بوی تعفنِ ترس از آن بلند می‌شود. بوی تعفن من. بی لیاقتی‌ام. بی‌عرضگی‌ام. -نکند که تو هم استشمامش کنی؟-

تو هنوز پشت این دیوارهایی. روی تخت. زمین هنوز می‌چرخد. دنیا هنوز پایدار است.

فکر کنم امروز از آن روزهاییست که باید وجودم را از این خانه بیرون ببرم -حتی دوشنبه هم هست، که یعنی فرانک منتظرم می‌ماند- باید بروم میان مردم، همان‌هایی که ترجیح می‌دهند چشمشان به من نیوفتد.

خودم را مجبور به بیرون رفتن میکنم، اگر بمانم باز دیوارها نزدیک و نزدیک‌تر میشوند. اگر بمانم باز باید زمان بگیرم، تا ثانیه‌ها را هم بشمارم، پوسیده بشوم و بدنم فاسدتر از چیزی که هست بشود.
پس هرازگاهی می‌روم، حتی اگر نخواهم، حتی اگر نخواهند.

.
.

آن‌جا می‌رسم. بالاترین نقطه این محله است که اصولا خیلی هم خلوت نیست، اما الان برای پر هیاهو بودن، خیلی زود است. این‌جا خوب است؛ به اندازه کافی سرد، دور و بالا.

فندکی که یادم نیست چندسال از جیب شلوارم دورتر نرفته را بکار میگیرم. حدود ۱ساعت می‌توانم بنشینم این‌جا (باید به بیدار شدن تو و لیلیان برسم)

این‌جا همه‌چیز واضح‌تر می‌شود، همه‌چیز مرور می‌شود. دردها، ترس‌ها و بغض‌ها. آن‌زن.
نمی‌دانم چرا وقتی خیلی بهشان فکر می‌کنم قفسه سینه‌ام این‌قدر شاکی می‌شود و باد می‌کند؛ این فقط یک یادآوری‌ست نه واقعیت.

سرفه‌ام می‌گیرد. مثل آیوو، او هم همین‌طور می‌شد. آن‌زن می‌گفت بخاطر همین رفت. اما این دود آرامم می‌کند، مثل نگاه کردن به چهره تو.


باید برگردم. کارهای زیادی هست؛ انتظار کشیدن برای بیدارشدنت، برای لیلیان و رفتن پیش فرانک.

.
.
۶:۴۴. مثل هرروز نگاهم به لیلیان و پنجره توست.
بیدار میشوی، ۲۷ثانیه، نگاهت می‌کنم و می‌روی. روال روزمره.

اِدنا همیشه می‌گوید "فرانک بازم ببینه با همه این‌طوری رفتار می‌کنی میندازتت بیرون‌ها پسر! میدونی که حساسه"
فکر کنم قرار است امروز هم این را بگوید. تقصیر من نیست که این‌قدر نفرت‌انگیزم. من نمی‌توانم مثل بقیه لبخند بزنم و بگویم "روز بخیر" نمی‌توانم خودم را مشتاق نشان دهم وقتی می‌دانم وجودم چقدر مشمئزکننده است. نمی‌شود. فقط نمی‌دانم چرا فرانک و ادنا مرا پیش خودشان پذیرفته‌اند -تا حدی- اگر تا همین‌قدر هم به خرج کردن نیاز نداشتم نمی‌ماندم.

.
.

دوباره این‌جا. میان این قفسه‌های بزرگ. باید موادغذایی و بقیه اجناس جدید را سرجایشان بچینم و بعد بروم پشت صندوق. اِدنا هنوز نیامده ولی مردم انگار سحرخیزتر شده‌اند.

۶ ساعت و ۱۸ دقیقه کارِ تکراری و بعد روانه محو شدن می‌شوم تا دوباره اثری از من نباشد. تا از پس پنجره و دیوارها در چشم‌هایم، تو باشی و لیلیان.

• • •

خب نمیدونم چی بگم
همین که فقط امیدوارم دوست داشته باشید :)

زهرا.

Lillian [L.S]Where stories live. Discover now