د.ا.د هری؛
بوی چرم و چسب با بوی خاکی که بِرَد دارد رویش آب میپاشد مخلوط شده. رونان مثل همیشه بدجور سرگرم کار است. طوریکه الگوهای چرمی را ماهرانه میبرد را دوست دارم.
"هری، اون سه جفت تموم شدن؟" کریستل از جلوی مغازه داد میزند. تمام شدند.
"آره الان میارمشون""خیلی خوب دوختیشون عسل" اینزن زیادی دوستداشتنیست.
"فقط بخاطر برشهای بینظیر رونانعه" کریستل میخندد، صدایش زیباست به بنفشیِ پروانهها میماند.این مغازه، با این بوی خاص، کریستل، رونان و برد؛ برای خودش دنیاییست..
رونان اخمکرده از کارگاه کوچک بیرون میآید.
"باز چی شده رونان؟" او همیشه خیلی هم سرحال نیست."هیچچیزی برای خوردن نداریم کریستل باید شکم بهترین کارگرتو سیر کنی"
کریستل باز میخندد
"هری اگه کارت تموم شده تا فروشگاه سرِ چارلستون میری؟""میرم."
راهرفتن را دوست دارم. درختهای زیادِ بنسون سرحالم میآورند. رونان راهم دوست دارم -و کریستل را- پس میروم.
بیشتر از ۲ماه نیست که به اینجا آمدهام اما انگار از کودکی این مردم و این خیابانها را میشناسم.
"تو هرجا که بری احساس خونه بودن میکنی" رودریک همیشه این را میگفت.
'درست است، من تمام این زمینِ مقدس را دوست دارم، خویشاوند هر انسانیام که خنجر به کمرش نبسته. زیرپوستم آشنایی با تکتک سلولهای مردم را احساس میکنم. زمین وطن من است.'.
.
فروشگاهی که کریستل میگفت اصلا دور نبود.
"سلام!"..
اما انگار پسری که پشت صندوق نشسته زیاد حواسش اینجا نیست.هرچیزی که حدس میزنن رونان خوشش بیاید را برمیدارم و برای حسابکردنش میروم پیش همان پسری که جواب سلامم را نداد..
حتی سرش را هم بلند نمیکند"امم.. ببخشید"
دستش را دراز میکند، طوری که انگار بگوید که زودتر بگذارم کارش را انجام دهد. اما انگار میلرزد، نه خیلی ولی حس کردنش سخت هم نیست"آقا حالتون خوبه؟"
اما انگار فقط منتظر همین جمله بود تا بلند شود
و
برود!عجیب بود، خیلی عجیب بود. بهتزده به دور و بر نگاه میکنم. آن پسر چرا رفت؟ حتی چهرهاش هم مشخص نبود.
هزاران دلیل میتوانست داشته باشد و در عینحال هیچ دلیلی برایش نبود. پاسخ او به من، بیپاسخیاش بود و این پارادوکسهای زنده مرا چه بسیار که سردرگم میکنند."هی آقا! متاسفم من الان میام"
دختری، با موهای چتری مشکیاش به سمتم میآید -از کارکنان اینجاست، فکر کنم- لبخند میزند اما مصنوعی. پیداست که با چشمانش دارد دنبال آنپسر میگردد.مثل این است که هم سعی دارد برایم توضیح دهد هم دارد با خودش حرف میزند
"نمیدونم چرا اینطوری کرد، همیشه سرد بود ولی .." صدایش آرامتر میشود.."من کاری کردم که ناراحت بشه؟" میپرسم، با تردید.
"نه نگران نباشین" این را همان دختر گفت. اما من هنوز نمیتوانم از این موضوع بگذرم؛ آنپسر که بود؟ و چرا رفت؟
• ••
امم خواستم بگم یه قسمت کوچیک ازین پارت الهام گرفته شده از یکی از متنای شاملو عه.
همین دیگه
مرسیزهرا.
YOU ARE READING
Lillian [L.S]
Fanfiction[ On Going.. ] ارتباط با آدمها فرسودهام میکند، روحم را میخراشد. زیادی پوچم برای عادی بودن؛ فقط میتوانم حریصانه تو و لیلیان را تماشا کنم و تا ابد عکست را گوشه و کنار این سردخانه آویزان کنم.