برگشتن به قدیم...تنها چیزیه که هرگز نمیخواستم!

27 10 0
                                    

شت!
دقیقا همین چند دقیقه پیش که از قصر خارج شدم متوجه شدم این نه خوابه نه نمایش، اینجا واقعا...اوه نه!
نه نه نه امکان نداره این باید یه رویای فاکی باشه! من هنوز خیلی کار دارم باید برم سرکار، مامان نگرانم میشه، بچه ها تو کلاب تنها موندن و معلوم نیست چه دردسری درست کردن و از همه بدتر دانشگاه!...

اگه ایندفعه هم غیبت داشته باشم حتما از دانشگاه اخراج ميشم!!!
تمام وجودمو اضطراب گرفته مثله رخنه ی سیاهی روی تنم افتاده بود حالا چیکار کنم؟

من که نمیتونم انقدر عمر کنم تا به زمان خودم برسم و نمیتونم هم اینجا بمونم!
پس فقط یه راه میمونه...اره دقیقا، باید دنبال اون چیز سبز رنگ بگردم!اخرین بار تو دستشویی کلاب بود...و بعد سر از دستشویی سلطنتی دراوردم...اره باید برگردم به قصر باید اونو پیدا کنم وگرنه تا اخر عمرم همینجا گیر میوفتم

اما...چطور برگردم اونجا؟اون سیب زمینی که منو انداخت بیرون!فکر نکنم به این راحتیا بشه رفت مگر اینکه...

خدایا لطفا واقعیت داشته باشه یه کاری کن تا اینهمه چرت و پرتی که درباره تاریخ خوندم لاقل اينجا بدردم بخوره!

راه افتادم سمت بازار و دنبال برده فروشا میگشتم که درباریا برای قصر میخریدنشون و نگاه های عجیب و غریب و ازاردهنده مردم رو نادیده میگرفتم.

بازار از وسط بوسیله یه راه خاکی جدا شده بود و هر طرفش یه چیزی میفروختن، ماهی،پارچه زیورالات و یه جایی هم بود که مردم نشسته بودند و شطرنج بازی میکردن.دقیقا مثل تصورم "حوصله سر بر"!

همینطور که اطرافو دید میزدم یه مرد قد کوتاهی از روپوشم گرفت

مرد:هی خانوم ببین چه لباس های قشنگی دارم یکی بخر زودباش مطمئنم برازنده شماست

_:نه من چیزی نمیخوام ببینم شما بازار برده فروشارو میشناسین؟

مرد:بازار برده فروش ها؟

یه سر تا پام رو نگاه کرد و بعد لبخند شیطنت امیزی زد

مرد:شاید بتوانم بیشتر از انها بهت پول بدهم

حسسس کردم یه چیزی رو باسنم تکون میخوره یهو اخم کردم و مرده رو هول دادم عقب

_:هی کوتوله با خودت چی فکر کردی میخوای بزنم دهنتو سرویس کنم؟ها؟به من دست میزنی؟بزنم لهت کنم مردک کوتوله منحرف؟

روش نشسته بودم و میخواستم خفه اش کنم مردم دورمون جمع شده بودن همینطور بد و بیراه میگفتم که صدای نفس کشیدن اسب رو کنار گوشم حس کردم!

سرمو بلند کردم چندین اسب تزیین شده به صف ایستاده بودن بالاتر رو نگاه کردم یه مرد تقریبا میانسال با زره رو اسبش نشسته بود صورتش حاکی از زخم های جنگ بود!

حتما فرماندهی چیزیه اگه این بتونه منو ببره به قصر عالی میشه!

مرد:جناب وزیر لطفا نجاتم دهید این هرزه دیوانه یک هو به من حمله کرد

_:تو خفه بابا

زانومو گذاشتم رو شکمش که دولا شد و پاشدم

_:اهم سلام عاممم...اقا وزیره من لی

مرد:بیارینش قصر

_:عه!به همین راحتی؟خب از اول میگفتی منم انقد نقشه نمیکشیدم و

یهو از دستام گرفتن و گذاشتنم پشت اسب-پشتم به سربازه بود-به مردم دست تکون میدادم و لبخند میزدم که دم اسب کوبیده شد تو صورتم! فاک!

****

بالاخره رسیدیم قصرو الانم در خدمت اون پسرخوشگله هستیمممم!

وزیره:سرورم ایشون در بازار آشوبی به پا کرده بودند و قصد جان یک مرد را داشته اند!خوب نیست که او در بین مردم باشد ممکن است به انها اسیبی برساند.

_:من...میتونم در دفاع از خودم چیزی بگم؟

همشون بهم نگا کردن اما چیزی نگفتن...خب من این سکوتو به نشونه بله میگیرم

_:اون مرد یک منحرف بود و قصد داشت که منو به بردگی بگیره و زدن اون فقط و فقط دفاع از خود بود وگرنه مريض نیستم که یکی رو بگیرم بزنم

بازم سکوت...فکر کنم اینجاهم باهام موافقن

وزیر:سرورم دستور دهید او را به سیاهچاله ای تنگ و تاریک بیندازم تا یادش بیاید که مقابل چه کسی ایستاده است

_:وات؟مگر عایا چه کرده ام

سعی کردم مثل خودشون حرف بزنم اما...میدونم که خوب نبود...!این شازده هم که فقط به ادم نگاه میکنه ببینم نکنه لالی چیزیه؟

اخیییی!

وزیر:دستورتان چیست سرورم؟

پشتشو کرد بهمون...این الان منظورش چیه؟ینی میگ بیا برو تو کونم؟یا به کونم که چی گفتی؟یا خفه شو از جلو چشام؟یا بو گوز میدی؟یا حوصله ندرم هر غلطی میخوای بکن؟

وزیر:چشم

بعد منم گرفتن اوردن بیرون

_:چی چیو چشم اونکه اصلا چیزی نگفت

وزیر:شاهزاده گفتند که شمارا به سیاهچاله ببریم تا مجازات شوید و ایشان بتوانند با خیال راحت ناهار خود را میل کنند

_:همشو با یه حرکت گفت؟صبر کن تو اینو میگی چون خودت میخوای اون شازده هیچ حرفی نزد

وزیر:بی نزاکتی شما غیرقابل تحمل است. آرتور، سریع او را به سیاهچاله بینداز و هیچ غذا و ابی به او ندهید تا از گشنگی بمیرد!

_:ودف اقا من اعتراض دارممم، نکش اقا نکش

دوتاشون از دستام گرفتن و به سمت نا کجا اباد میکشیدن اگه من برم اون سیاهچاله یا زندان دیگه نمیتونم که برم دستشویی رو پیدا کنم و اگه اونو پیدا نکنم ینی نمیتونم برگردم به زمان خودم!انقدر تو فکرام غرق بودم که وارد شدنم به زندان رو نفهمیده بودم. با صدای تق بسته شدن میله های فلزی رشته افکارم پاره شد و به نگهبانی که اونطرف زندان دست به سینه ایستاده بود نگاه کردم. پوف!نقشه خعلی "عالی"پیش رفت:|

----
سال نو مبارک:)💜

1698Место, где живут истории. Откройте их для себя