" شات اول - ملاقات "

457 85 9
                                    

خورشید به آرومی روی صندلی فرمانرواییش می نشست و نوازش های طلایی رنگ و گرمش رو روی قلب ابرها می کشید. ابرهای پنبه ای و روشن هر کدوم به چند رنگ در می اومدند و طیف دلنشین و مختلفی از رنگ های گرم و سرد رو بین لایه های نرمشون جا می دادند.روز پرچمش رو مقتدرانه بالا می برد و حیات دوباره از مرگ موقتش بیدار می شد.


قلمروی آسمانی ابرها کم کم روزمره هاش رو شروع می کرد و شاید مهم ترین روز زندگی پسر کوچکتر خاندان بیون ، بکهیون ، رو رقم می زد.

اون روز درحالی شروع شد که چشم های سرخ شده از چند شب نخوابیدن بکهیون از پنجره کریستالی اتاقش به بیرون خیره بودند و میشد هیجان و استرس بی نهایتی رو درونشون دید.قلب کوچک و شفافش به تندی می زد و نفس هاش به سرعت ریه هاش رو پر و خالی می کردند.

روز اول ماه نوامبر سال 2014 میلادی...روزی بود که بکهیون برای اولین بار قرار بود سقوط کردن رو تجربه کنه و کاری متفاوت از کارهای تمام سال های گذشته اش انجام بده...

اولین ماموریت بارش بکهیون به عنوان یک قطره بارون همزمان با اولین بارون ماه نوامبر اتفاق می افتاد و همین باعث شده که بکهیون حتی هیجان زده تر از حالت عادیش باشه.شاید درک احساسات و افکارش برای بقیه سخت بود ولی اینکه اولینش با اولینِ ماه نوامبر ، ماهی که به طرز عجیبی بهش عشق می ورزید ، همزمان شده بود باعث میشد اولین ماموریتش حتی از قبل هم براش مقدس تر بشه...

نگاه متلاطمش رو از پنجره اتاقش گرفت و به آهستگی از جاش بلند شد.پاهای سردش رو روی مرمرهای یخ زده زمین کشید و روبروی بلور شفاف گوشه اتاقش ایستاد.مدت کوتاهی مکث کرد و بعد از اون سرش رو بالا گرفت و به چهره زیبای خودش خیره شد.

احساس می کرد توانایی توصیف حالش رو با کلمات نداره و هیچ کلمه ای نمیتونه تصویر درون قلب بکهیون رو نشون بده اما خودش به خوبی میدونست که چشم هاش حتی با وجود اون سکوت سنگین حرف های زیادی رو درونشون نگه داشته بودند.

با به صدا دراومدن در به سرعت سرش رو چرخوند و بالاخره اولین کلمه اون روز روی زبونش چرخید :

_ بفرمایین.

در باز شد و هیکل آشنای مادرش توی چارچوب در دیده شد. همون لبخند مهربون همیشگی به همراه خوشحالی و استرس ناشی از اتفاقی که اون روز قرار بود بیفته روی چهره زیبای مادرش دیده می شد :

_ به نظر میاد ذهنت خیلی شلوغ تر از اونه که متوجه حضورم پشت در اتاقت بشی...

بکهیون لبخند معذبی زد و به طرف مادرش رفت. درحالیکه دست هاش رو دور کمر مادرش حلقه می کرد گفت :

_متاسفم...اصلا حواسم نبود...

مادر بکهیون سرش رو به طرفین تکون داد و دستش رو نوازش وار روی صورت بکهیون کشید :

"The First Rainy Scent of November"  [Complete]Where stories live. Discover now