" شات دوم - عاشق شدن ؟! "

237 68 4
                                    

خنکی و رطوبتی که اطرافش حس می کرد باعث شد هوشیار بشه. سردی خاص و سنگینی نگاهی که روی صورتش بود رو حتی بدون باز کردن چشم هاش هم می تونست حس کنه. عجیب بودن موقعیتی که توش قرار داشت به راحتی قابل تشخیص بود و نیازی به فکر بیشتر و آنالیز اطراف نداشت.

چانیول به آرومی چشم هاش رو باز کرد اما با دیدن دو چشم شیطونی که درست چند سانتی متری صورتش قرار داشتن و بهش خیره بودن ناخواسته چشم هاش گرد شد و فریاد نسبتا بلندی زد.به سرعت خودش رو روی زمین به عقب کشید و سعی کرد هر چه زودتر و بیشتر از بکهیون فاصله بگیره.

فقط برای چند لحظه کوتاه درحالیکه قلبش به سرعت می تپید به اون پسر که کاملا برهنه! روبروش ایستاده بود نگاه کرد و بعد از اون با درک موقعیت باز هم خودش رو روی زمین به عقب کشید و تلاش کرد بدن سِر شده از سرماش رو حرکت بده.

تا قبل از حس کردن شیطنت نگاه بکهیون و شناختن چهره اش فکر می کرد تمام اتفاقاتی که طی چند لحظه از ذهنش عبور کردن یک خواب احمقانه مایل به کابوس بودن اما بعد از شناختن بکهیون فهمید که این یک بیداری محضه و چانیول همین الان با یک موجود عجیب و غریب انسان نما که به طرز عجیبی از رودخونه به بیرون پرید طرف بود!

آخرین چیزی که چانیول بین مشکلات و بدبختی های بی شمارش می خواست درگیر شدن با یک اتفاق تخیلی کوفتی و یا توهمی ترسناک بود . همین موضوع هم تونست بهش این قدرت رو بده که تصمیم بگیره با همون ترس از جاش بلند بشه و فرار کنه...

اما...

فرار کردن انقدرا هم ساده به نظر نمی رسید. به محض اینکه بکهیون تلاش چانیول برای فرار کردن رو حس کرد با شیطنت پوزخندی زد. واقعا اون پسر فکر کرده بود می تونه از دستش فرار کنه ؟! فقط یک اشاره کوچیک پلکش کافی بود تا تموم حرکات بدن پسر مقابلش متوقف بشن و اون احمقانه فکر کرده بود که میتونه از چنگ همچین قدرتی فرار کنه ؟!

پوزخندش پررنگ تر شد و فقط برای چند ثانیه نگاهش به پاهای چانیول خیره موند. و درست همون لحظه چانیول حس کرد که دیگه نمیتونه پاهاش رو حرکت بده. شاید هم چیزی بدتر از این...اون اصلا پاهاش رو حس نمی کرد!

وحشت زده برگشت و درحالیکه نگاهش بین پاهاش و چشم های ترسناک بکهیون در نوسان بود چند ضربه نسبتا محکم به پاهاش زد اما باز هم نتونست پاهاش رو حس کنه...برای لحظه ای به فکرش رسید که شاید از ترس دیدن اون موجود انسان نمای فرا زمینی سکته کرده و خودش خبر نداره...شاید هم مرده بود و به همین علت این اتفاق براش افتاده بود.

وقتی از تکون خوردن و به وجود اومدن کوچک ترین حسی توی پاهاش ناامید شد سرش رو بلند کرد و با اخم کمرنگی که سعی داشت ترسش رو پشتش مخفی کنه به بکهیون ، و اون خنده روی مخش که چانیول تمسخر درونش رو خیلی بد دریافت کرده بود ، خیره شد.

"The First Rainy Scent of November"  [Complete]Where stories live. Discover now