·شکلات خرسی·

2K 402 232
                                    

بعد از پیاده شدن از ماشین سرشو بالا گرفت و به آسمون خیره شد.
خیلی کارها کرده بود، از خیلی چیزها گذشته بود تا این روز برسه.
چاپلوسی ها و رشوه دادن ها به آدم های بی ارزش رو نادیده گرفته بود، تا فقط بتونه به امروز برسه.
آسمون تیره تر از یک ساعت قبل بود و مطمئناً تا یک ساعت بعد، شیشه ی پنجره های کل شهر خیس میشد.

- آقا...

با صدای راننده اش به خودش اومد و متوجه شد چند دقیقه ای هست که جلوی در باز نگه داشته شده ی ماشین ایستاده و به آسمون خیره شده.‌
نگاهش رو از سفیدی بالا سرش که به سیاهی متمایل شده بود گرفت و قدم تند کرد و به سمت در فلزی و تقریباً بزرگ ساختمون رو به رو رفت.
چند لحظه قبل از رسیدن به در باز ورودی ساختمون صدای دوییدن راننده اش رو که بهش نزدیک شد و کنارش ایستاد خیال سهون رو از اومدن اون راحت کرد.
اوه سهون اینجا بود برای انجام یه کار کوچیک که قرار بود مسئولیت خیلی بزرگی رو دوشش باشه.
دو مرد پالتو پوش داخل رفتن و چند لحظه بعد راننده اش قدم های بلند تری برداشت و در اتاقی که انتهای سالن طبقه اول بود رو به صدا دراورد.

- بفرمایید داخل

صدای ظریف خانمی از داخل شنیده شد و همزمان راننده اش در رو برای سهون باز کرد.
سهون نگاه خیره اش رو از پسر بچه هایی که روی پله های خاکستری رنگ نشسته بودن گرفت و قبل از راننده اش، وارد اتاقی شد که سر درش کلمه ی "مدیریت" حک شده بود.
روی مبل های راحت و زرشکی رنگ روی به روی میز خانم مدیر نشست و سرش رو بالا آورد و برای بار چندم تو این یک سال، نگاهش رو به خانم چویی داد.

- خوش اومدید آقای اوه، خوشحالم که بازم میبینمتون

جمله اش حالت طعنه آمیزی داشت و این از یک تای ابروی بالا رفتش مشخص بود.
سهون نگاهش رو از کیف چرمی دست راننده اش گرفت و به خانم چویی داد.

- واقعاً امیدوارم این دفعه سنگی برای انداختن جلوی پای من تو جیبتون نباشه

با اخم ریزی گفت و همزمان با سر به مرد کنارش اشاره کرد و اون سمت میز مدیر رفت و اسناد و مدارکی که داخل کیف بودن رو خارج کرد و روی میز مدیریت گذاشت.

- میدونید که منم علاقه ای به پشت سر هم کشیدن شما به اینجا ندارم، فقط باید از همه نظر از شما مطمئن باشم، درسته؟

خانم چویی با سر کج شده پرسید و عینک نقره ای رنگش رو بالا داد.
سهون لبخند ریزی زد و سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.

- حق با شماست، اگه قسمت های بی دلیل از این شرکت به اون شرکت، از این دفتر به اون دفتر رفتن رو در نظر نگیریم و البته چیزایی که زیر میز همه ی این شرکت ها و دفتر ها جا به جا شد

جمله ی آخرش رو درحالی که لبخندش حالت کجی گرفته بود گفت و خانم چویی پشت میز نگاهی از بالای عینکش به سهون انداخت.
خانم مسن ترجیح داد سکوت کنه که البته راه دیگه ای هم نداشت، چون به هر حال همه ی این درد سر ها تقصیر خودش و همکاراش بود و البته جیب سیری ناپذیرشون.
همونطور که نگاهش روی ورق های کاغذ جا به جا میشد تلفن زرد رنگ روی میزش رو برداشت و روی گوشش گذاشت و با فشردن یکی از دکمه های روی تلفن بعد از چند لحظه شروع یه حرف زدن کرد

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 08, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

BEAR CHOCOLATE | SEKAIWhere stories live. Discover now