گرگ شب
"کسی اینجا هست!؟ هی... خواهش میکنم..."
چشمهام رو بستم و با همه ی توانم فریاد زدم، دردی که تو وجودم پیچیده بود قابل توصیف نبود.
حتی نمیخوام راجع بهش حرف بزنم.
تنها چیزی که به یاد دارم تاریکی دنیای اطراف و خروج سریع مایع زندگی بخش از زخم عمیق و خراشیده ی طرف چپ سینم بود. تیر تیز کماندار ها درست روی قلبم نشسته بود.
با درد ناله ای کردم، دیگه نمیتونستم تحمل کنم روی زمین افتادم.
“کسی...کسی... لطفا...”
پلک های خستم آروم و آهسته روی هم نشستن و عرق روی پیشونی و کمرم جاری بود.
باید قبل از رسیدن سرباز ها خودم رو مخفی میکردم ولی...
اون جا که فقط یک بیابون با جونورهای عجیب غریب بود و هیچ کس صدام رو نمیشنید. تصویر منطقه ی مسکونی تو چشمهام منعکس میشد و نه، کمک از شیلا؟
با درموندگی آهی کشیدم و دهنم رو باز کردم تا کمی از هوای اطراف رو ببلعم. حرکات ریز و درشت حشره های بزرگ رو روی بدنم حس میکردم ولی... مهم نبود!
واقعا نبود شاید چون... من هنر دست و پنجه نرم کردن با بدترین هاش حتی مار و تمساح رو داشتم، چیزی که مهم بود صدای پای سربازهایی که هر لحظه بلندتر میشد بود!
لب های خشکم مثل ماهی ای که برای زنده موندن تقلا میکنه باز و بسته میشدن... یعنی میشه امشب جون سالم به در برد؟!
در اوج ناامیدی قفل شدن دستهای کسی دور سر و گردنم و کشیده شدن بدنم رو حس کردم. چهرش از پشت نگاه تار و تاریکم قابل رویت نبود فقط میدونستم هرچی که هست سخت قصد حفاظت از من رو داره!
*****
درد شدیدی تو بدن و سرم رخنه کرد. اون لحظه حس میکردم تکون دادن دست و پاهام سخت ترین کار دنیاست پس فقط به باز کردن چشمهام بسنده کردم. همه جا تار بود و هیچ چیزی جز چند تیکه وسایل کهنه و پاره تو معرض دید نبود. به سختی دستم رو بالا آوردم و سرم رو گرفتم.
یعنی چه بلایی سرم اومده که اینجوری شدم!؟
چرا انقدر گیج شدم؟!
با یادآوری اتفاق لعنتی دیشب بی اعتنا به درد تنم از جا پریدم و با تعجب به اطراف نگاه کردم.
من دقیقا کجام؟!یعنی... یعنی اون شب سرباز ها نتونستن من رو بگیرن!؟
با امیدواری لبخند زدم و اطراف رو با تعجب از نظر گذرونم، یک فرمانده ی عالی مقام دربار تو یک اتاق دوازده متری ساده و روی یک تشک کهنه و کثیف خوابیده بود!
این عالی بود!
ملافه ای که به لطف لکه های کثیف بهم دهن کجی میکرد رو کنار زدم و سعی کردم از جا بلند شم... ولی، نه!
با دیدن دختر بچه ی کوچیک مقابلم که در حال خوردن محتوای آبکی و آلوده ی کاسه ی زرد رنگ بین انگشت هاش بود حالت تهوع به وجودم هجوم آورد. وقتی متوجه نگاه عجیب و شاید رقت انگیز مرد مقابلش شد از جا بلند شد و به سرعت از اتاق بیرون رفت.
چشمهام تا چند لحظه قادر به حرکت نبود.
یعنی اون داشت چی میخورد؟!
اینجا چه جهنم دره ایه؟!
با بهت و سرگردانی از روی زمین سخت زیرم بلند شدم و اتاق رو ترک کردم، ولی تصویر طبیعت بکر مقابل باعث شد ابروهام با تعجب بالا بپرن چون تا چشم کار میکرد درختهای سبز و زرد بلندی که خودشون رو به دست باد سپرده بودن دیده میشد.
اینجا کجاست!؟یک دهکده یا مزرعه!؟
همونطور که محو زیبایی مقابل بودم چهره ی متعجب و البته خونسرد پسر جوانی در آینه ی چشمهام درخشید. نگاهی به ابروهای درهم و چشمهایی که به خاطر برخورد مستقیم نور خورشید جمع شده بود انداختم و زبونم رو روی لب هام کشیدم! اون کیه؟
دست پسر تو دست دختر بچه بود و هر دو با تعجب به من خیره بودند!
مدت کوتاهی بدون حرف بهم خیره بودیم که با هجوم دوباره ی درد به سمت چپ بدنم با درموندگی آهی کشیدم و نگاهم رو گرفتم. دستم رو روی زخمم که حالا دیگه با یک باند سفید پوشیده شده بود گذاشتم و ناله ی آرومی کردم.
صدای آروم پسر که بهم نزدیک میشد رو شنیدم:
" بالاخره بیدار شدید!؟ چهار شب خوابیدن کم چیزی نیست، بذارید کمکتون کنم..."
صدای آروم و نجیبی داشت... درست مثل صدای موج های دریا که بلنده ولی آرامش بخش!
ولی... صبر کن ببینم!
یعنی من چهار شب بیهوش بودم!؟
چرا!؟
نه نه، خدای من... احتمالا الان دیگه جنگ شروع شده و من... باید فرماندهی اولین حمله رو به عهده میگرفتم!
به کمکش روی صندلی نشستم و نفسم رو با ناراحتی بیرون دادم... باید چیکار میکردم؟
یک لحظه به گوشهام شک کردم که شاید واقعا چهار روز نبوده بلکه... بلکه فقط چهار ساعت خواب بودم پس با امیدواری گفتم:
" گفتی... چهار روز!؟ مطمئنی چهار ساعت نبوده!؟"
پسر اخمی کرد و دست دخترک رو محکم فشرد، این خشم و عصبانیت الان چه دلیلی داره؟! چه چیزی مهمتر از اینکه من اینجا گم و گور شدم و دیگه نمیتونم تو جنگ باشم؟!
اخمی کردم و از روی صندلی بلند شدم. با عصبانیت به یقه ی لباس مشکی نخی و ساده ی پسر چنگ زدم و صدام رو بالا بردم:
"هی... با تو ام... گفتی واقعا... چند وقته که خوابیدم!؟ میدونی من... من..."
نه، کیم تهیونگ تو حق نداری چیزی راجع به هویت سیاسیت بگی، اونم به یک غریبه و ممکنه بهت آسیب برسونه یا حتی گروگانت بگیره!
آهی کشیدم و در پاسخ به چشمهای متعجب و سرزنشگرش ادامه دادم:
"میدونی من... یک کار فوری تو اوکجه دارم..."
یک تای ابروهاش رو بالا داد و بیل کنار صندلی رو میون انگشت هاش گرفت:
"مثلا چه کاری!؟"
"خب... خب... من همسرم بارداره...ماه های آخرِ..."
با شنیدن صدای پوزخند بلند و تمسخرآمیزش سر جام میخکوب شدم و از گفتن ادامه ی حرفم متوقف شدم. بیل رو روی نقطه ای از زمین مقابل گذاشت و شروع به حفر چاله ای کرد:
"پس تو اهل اوکجه ای...یادم رفت بگم تو الان تو خاک شیلایی و جنگ شروع شده. حرف از اوکجه بزنی پرتت کردن جهنم..."
با تعجب و چشم های گرد شده به سمت پسر رفتم و بیل رو از دستش گرفتم:
"چطور میتونم به اوکجه برگردم!؟"
با کلافگی سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید:
" نمیشه! همه ی مرزها بسته شدن و اوضاع کشور ناجوره. جیره ی مردم داره تموم میشه و قحطی بزرگی تو راهه. اونوقت تو میخوای به اوکجه برگردی!؟"
با شنیدن این حرف قدمی به عقب برداشتم و بیل رو پرت کردم وسط زمین. پسر نگاه تعجب زده ای به حالت چشمهام انداخت و نیشخند زد.
چیه این حال لعنتی خنده داره؟!
با عصبانیت دستی به سر و صورتم کشیدم و گفتم:
"چه... چه خبر از جنگ؟!"
با بیخیالی شونه هاش رو بالا انداخت و به طرف اتاقک کاهی قدم زد و من هم با عجله به دنبالش دویدم:
" با تو ام!؟ همیشه انقدر...کم حرفی!؟"
اون یک شیلایی فوق بی ادب بود که با فرمانده ی کل لشکر اوکجه مثل یک احمق رفتار میکرد و نادیده ش میگرفت! چطور میتونست!؟
پوزخندی زدم و با صدای بلند تری گفتم:
"حرف بـ..."
"خفه شو اوکجه ای... تو این شرایط ما بزرگترین دشمن های هم محسوب میشیم... نه!؟"
ابروهام با عصبانیت در هم شدن، اون یک بیشعور بود!
چطور... چطور میتونست همچین چیزی بگه؟
آه بیخیال کیم... اون فقط حقیقت رو میگه و تو واقعا یک اوکجه ای خطرناکی که هر لحظه ممکنه شیلا رو به آتیش بکشه پس آروم باش و بهش اهمیت نده!
نگاهش رو از عروسک پارچه ای و پاره ی توی دستش گرفت و نفسش رو با حرص به بیرون فرستاد. نگاهی به سر و وضعم انداخت و با تردید گفت:
" زن و بچه داری!؟بهت نمیاد..."
از این حرفش خنده ای کردم و دست هام رو حق به جانب زیر سینم جمع کردم. هرچند که زخمم هنوز درد میکرد! قدمی به جلو برداشتم و گفتم:
" تو چی!؟"
مشغول پینه کردن عروسک مقابلش بود و لبخند شیرینی روی لب هاش خودنمایی میکرد. تو همون حال لب زد:
"بیشتر بچه های این اطراف تحت سر پرستی منن... ولی نه... هنوز ازدواج نکردم!"
حرفش حس عجیبی رو تو رگهام جریان داد. یعنی این پسرک، سرپرست همه ی بچه های اون بیرون بود؟! ولی چطور؟!
خب... خب من هم سرپرست و فرمانده ی هزاران سرباز بودم...
آره منم!
"چند سالته اوکجه ای!؟"
با کلافگی چشمهام رو تو حدقه چرخوندم و روی تشکی که لکه های خون روش خشک شده بود نشستم:
"بیست و هفت!"
" به نظر از من کوچیکتری ولی... راست میگن که اوکجه ای ها اکثرا ریز اندام و جسورن..."
با عصبانیت حرفهاش رو قطع کردم چون واقعا داشت چرت و پرت زیاد میگفت، پوزخند زدم:
"خودت چند سالته؟ گنده بک!؟"
"بیست و سه..."
شونه ای بالا انداخت و دوباره با خنده مشغول دوختن عروسک شد:
" میدونم بیشتر به سی ساله ها میخورم ولی... بگذریم... من جئون جونگ کوکم و از زمانی که یادم میاد نه مادر داشتم نه پدر فقط با یک مادر بزرگ پیر زندگی کردم و خب... من الان یه جورایی دارم کار اون رو دنبال میکنم."
" جالبه، تو... تو واقعا..."
سرم رو آروم تکون دادم و نگاهم رو ازش گرفتم، نه.. نباید بگیش!
" تو واقعا پسر خوبی هستی..."
به زبونم هم آسیب رسیده بود؟!
" ممنون، ولی خب اونقدرم گنده بک نیستم... تقریبا مثل همیم! البته تو هنوز یک دشمن بزرگی ولی... میشه تو هم خودت رو معرفی کنی!؟ چون با این حساب فکر کنم باید یک مدتی هم مواظب تو باشم! نه!؟"
چشمهام رو با حرص روی هم گذاشتم. تو تموم زندگیم هیچکس من رو با 'تو' صدا نزده بود و حالا این بچه...
با بی میلی لب ها رو از هم فاصله دادم و آروم گفتم:
" کیم تهیونگ! اهل اوکجه و خب... من از یک خونواده ی اشرافیم که پدرم وزیر تدارکات قصر و مادرم دختر دایی ملکه ی کنونیه."
"پس...خودت هم باید تو دربار کار کنی درسته!؟"
با تردید نگاهی به چهره ی خونسرد و بی تفاوتش انداختم.
باید حقیقت رو بگم!؟
نه! دیگه حماقت نکن تهیونگ!
مقام تو واقعا برای این لعنتی های وطن پرست خطرناکه. به اجبار خنده ی بلندی سر دادم و سرم رو آروم به طرفین تکون دادم:
"نه نه نه... اشتباه نکن پسرجون! من یک ولگرد خیابانیم که فقط بلده مست کنه و تو مهمونی های اشراف حسابی خوش بگذرونه!"
نگاه رقت انگیز و احمقانش رو روی خودم حس میکردم و به خوبی میدونستم که داره سرزنشم میکنه، واقعا این نگاه ها در شأن یک فرمانده نیست!
اوه، این کابوس کی تموم میشه!؟
"پس یعنی چیزی از هنر های رزمی هم نمیدونی؟!"
با تعجب سرم رو بلند کردم و تو رنگ چشمهای گرمش غرق شدم، هنرهای رزمی!؟
اون نباید همچین سوال احمقانه ای رو میپرسید! چون من دیگه نمیتونستم به این سوالش پاسخ دروغ بدم!
پس پوزخندی زدم و گفتم:
" قرار بود محافظ ملکه بشم... ولی خب میدونی... اگر اون کار رو میکردم که دیگه نمیتونستم خوش بگذرونم!"
خوشبختانه دروغگوی خوبی بودم! با صدای بلندی خندیدم و سعی کردم ذهنش رو از پاسخ های احمقانه و مزخرفم دور کنم. بی توجه
به خنده های بلند و نگاه های محرمانه و زیرزیرکی من از جا بلند شد و عروسک رو به دست دختر بچه ی جلوی در داد...
"هی مینی... مواظب باش دفعه ی بعد زخمی نشه چون... ممکنه بمیره!"
دخترک تعظیم کوتاهی کرد و عروسک رو از دست جونگ کوک گرفت... خنده ای کرد و دستش رو روی موهای شلخته ی عروسک کشید:
"باشه جونگ کوکی."
صدای خنده ی شیرین جونگ کوک تو اتاقک کوچیک منعکس شد. اون واقعا یک آدم عوضی از شیلای کثیف تصورات من بود؟
اینطور به نظر نمیرسید...
موهای مشکی و مرتبش با اون لباس های تیره تضاد جالبی با پوست سفیدش ترسیم کرده بود. جونگ کوک چهره ی کودکانه و زیبایی داشت درست مثل خرگوش های سفید و کوچیک باغ سلطنتی!
بعد از رفتن دختر بچه جونگ کوک به طرف کمد چوبی بزرگ گوشه ی اتاق قدم برداشت. مقداری داروی گیاهی از تو یک پارچه ی سفید بیرون آورد و به طرفم برگشت.
خنده ای کرد و گفت:
"درسته که تو یک دشمن بزرگ برای من محسوب میشی ولی، نمیتونم بذارم اینجوری درد بکشی..."
پس مقابلم نشست و در حالیکه مشغول آماده سازی وسایلش بود گفت:
"لباست رو در بیار..."
نه... نه دیگه!
این بچه رعیت از من خواست چیکار کنم!؟
این یکی دیگه غیرقابل بخششه... قول میدم روزی خودم گردنش رو بزنم، صبر کن ببینم... یعنی اون واقعا از من خواست لباس هام رو دربیارم؟! پوزخندی زدم و سرم رو آروم به طرفین تکون دادم:
"غیر ممکنه... بدن من ممکنه تو رو دیوونه کنه..."
جونگ کوک اخمی کرد و با کلافگی لباسم رو بالا داد. بی توجه به اصرار های من و عدم اجازم برای این کار احمقانه ش!
ولی خب...
اون یک پزشکه پس مشکلی نیست...
نه...پزشک نیست! یک منحرفه!
بس کن کیم تهیونگ اون قطعا هیچ کاری نمیتونه بکنه شاید چون فکر میکنه تو یک نیجب زاده ی متأهلی!
اجبارا لبخندی زدم و سعی کردم بهش اجازه بدم کارش رو خوب انجام بده، لمس ملایم انگشت های کشیده و زیباش روی بدنم باعث شد فقط برای یک لحظه بخوام هر روز زخمی بشم! دارو رو روی زخمم گذاشت و بار دیگه از شدت درد به خود پیچیدم. جونگ کوک دستهام رو گرفت و گفت:
" آروم باش لطفا... این داروی گیاهی خیلی کمیابه و علاوه بر تسکین درد زخم رو میبنده... سه روز پیش از کوهستان جمع آوری کردیم پس نگران نباش هنوز تازست و حداقل یک هفته طول میکشه تا زخمت خوب بشه..."
نگاهی به چهره ی مهربونش انداختم.
اون چرا انقدر نگران من بود!؟
مگه ما دشمن نبودیم پس چرا نمیخواست من درد بکشم!؟
تو وجود این پسر چه خبر بود!؟ و... چرا!؟
لبخندی زد و بعد از گره زدن پارچه ی سفید روی زخم از جا بلند شد:
"پس هنر های رزمی بلدی! من هم یکم بلدم البته از سرباز ها و نگهبان های مرز یادگرفتم. ولی میدونی... اونقدر ها هم خوب نیست! گوش کن! من بهت جا و غذا میدم تو هم باید بهم جنگیدن رو یاد بدی، من میخوام از بچه ها محافظت کنم!"
بی اعتنا به چشمهای ملتمسش روی تشک دراز کشیدم و گفتم:
"مبارزه و جنگ برای بچه ها خوب نیست. حالا که میبینم تو روحیت اصلا به جنگیدن نمیخوره! تو مهربونی و..."
"دهنت رو ببند! من هیچوقت نخواستم اینی که هستم بشم، همونطور که هیچ آدمی آرزوی کودکی هاش نیست!"
چشمهام رو بستم و عصبی گفتم:
"واقعا!؟ ولی من هستم...آرزوی کودکی هام..."
"خیلی خب ولی اینی که الان هستی آرزوی کودکیاته کیم؟! ممکنه زندگی اینجا برات سخت باشه ولی... باید مدتی تحملش کنی... اینجا غذا به اندازه ی کافی نیست و هوا بیش از حد گرمه. وقتی پاییز هم برسه به سرعت سرد میشه. تابستون خیلی گرم، زمستون خیلی سرد و تو باید همه ی اینها رو بگذرونی! این آرزوی بچگیاته؟!"
با بی اعتنایی پتو رو روی سرم کشیدم و گفتم:
"میخوام بخوابم. پس برو بیرون..."
دیگه صدایی نشنیدم پس با خیال راحت پلک هام رو روی هم گذاشتم و اسیر دنیای خواب و خیال شدم هرچند که افکارم هنوز درگیر جنگ و نتایجش بود. پیروزی از آنِ اوکجه ست!
با صدای آرومی لب زدم:
"درود بر امپراطور...زنده باد اوکجه..."
*****
" هی... وقتی داری با یک نفر میجنگی باید مواظب پشت سرت، کناره ها حتی گاهی بقیه ی هم رزم هات باشی."
نگاه جدی و عصبیش رو از چوب تو دستش گرفت و با گیجی به چشمهام نگاه کرد:
" تو... اینکار رو میکنی!؟"
شونه هام رو با کم خیالی بالا انداختم و گفتم:
" اگر لازم باشه..."
نگاهی به اطراف انداخت و نفسش رو با حرص بیرون داد:
"خب... بیا تمرین بعد..."
چوب بزرگ توی دستم رو به سمتش گرفتم و آروم شمردم:
" یک..."
به سادگی جلوی ضربه ای که میخواستم به بازوش بزنم رو گرفت. لبخندی زدم و گفتم:
"خوبه، دو!"
ضربه ی بعدی که به سمت پاش نشونه گرفته بودم رو هم دفع کرد.
چند قدم بلند به جلو برداشتم و اون به جای عقب رفتن به سمت راست قدم زد:
"سه..."
و باز مانع برخورد چوب با بدنش شد و با چوب تو دستش جلوم رو گرفت. خنده ای کردم و دوباره به مبارزه ادامه دادم:
" هی... تو واقعا خوب میجنگی!"
سریع عرق روی پیشونیش رو کنار زد و به سرعت به سمتم هجوم آورد:
" نه به خوبی تو... واقعا محاظ ملکه بودن رو از دست دادی!؟"
به اجبار لبخندی زدم و وقتی خواستم به سینش ضربه بزنم که سریع جا خالی داد و بعد از پهلو چوب رو مقابل گردنم گذاشت و فرمانده ی کل اوکجه رو تسلیم خودش کرد.
درحالیکه نفس نفس میزدم چوب رو انداختم رو زمین و گفتم:
" آره... از دست دادم!"
نیشخندی زد و چوب رو بیشتر به گردنم فشرد. بریده بریده گفت:
"واقعا... محا... محافظ بودن... بهت میاد..."خندیدم، نگاهم رو از چوبش گرفتم و به چشمهای براق و خستش خیره شدم:
" آره... به خاطره همینه که میخوام... میخوام این مدت... محافظ شما باشم!"
*****
نمیخوام بگم! ولی...
جونگ کوک راست میگفت!
هیچ آدمی آرزوی کودکی هاش نیست.کنون هیچ آدمی رویای گذشتش نیست و من این رو وقتی فهمیدم که هر روز صبح سر یک سفره ی ساده با ده پونزده تا بچه ی کوچیک و بزرگ مینشستم و با اون ها صبحونه میخوردم. هرچند اوایل اصرار داشتم که سفرم از اون بچه گداها جدا باشه!
من هیچوقت فکرش رو نمیکردم روزی بیاد که با یک پسر عادی و مهمتر یک شیلایی به گردش برم و با هم مشغول جمع آوری گیاهان دارویی بشیم!
وقتی لباسهای ساده و گاها کثیف و نامرتب میپوشیدم و باز با خنده به زندگی ادامه میدادم، انگار که دارم بهترین لحظات عمرم رو تو مدت بیست و هفت سال زندگیم میگذرونم به این فکر میکردم که دارم چیکار میکنم و دقیقا کیم؟!
جونگ کوک و بچه ها...
درست مثل نوری در دل شب به زندگی تاریک و یکنواخت یک گرگ اشراف زاده تابیدن و بهش یاد دادن زندگی میتونه حتی بدون خوابیدن تو اتاق گرم و مجلل هم جریان داشته باشه!
میتونه بدون خوردن غذاهای اشرافی و کامل قصر بهت امید ببخشه.
زندگی میتونست از لا به لای سادگی ها و کاستی ها هم قشنگ باشه، فقط باید برای مدتی سرنوشتت رو به یک تیر رها شده از کمان بسپری!
*****
با کنجکاوی به کاسه ی آب بین انگشتهام که جونگ کوک ازم خواسته بودم نگهش دارم نگاه کردم. با دقت و ظرافت خاصی مشغول آب دادن به گل و گیاه های پشت رودخونه بود و یونا و یوکی هم گلدون های سرخ و آبی رو جا به جا میکردن. جونگ کوک درحالیکه با صورت جدی شاخه های اضافی گل ها رو قیچی میکرد زمزمه کرد:
" این گل ها یادگاری مادر بزرگه پس هر ماه مرتبشون میکنم..."
لبخندی زدم و وقتی دستش رو به سمتم گرفت تا کاسه رو بهش بدم روی پاهام فرود اومدم و با دقت به گل های رنگی مقابلم چشم دوختم. با حیرت سری تکون دادم و گفتم:
"خیلی قشنگن... حتی از گل های قرمز و بنفش قصر ملکه هم بیشتر."
جونگ کوک با ملایمت خندید و کاسه رو از دستم گرفت و آخرین گل رو هم سیراب کرد. دوباره کاسه رو به دستم داد و با جدیت گفت:
" باقی مونده ی آب رو هدر نده. میتونیم بعدا ازش استفاده کنیم."
شیطنت به وجودم سرک می کشید. من واقعا شوخی کردن با این بچه رو دوست داشتم! پس خندیدم و چشمکی به چشم های متعجبش زدم:
"میتونیم همین الان ازش استفاده کنیم!"
با چشم های گرد شده از جاش بلند شد و پرسید:
"بله!؟"
به سرعت روی پاهام ایستادم و بدون معطلی باقی مانده ی آب رو تو صورتش پاشیدم و با صدای بلند به چهره ی خیس از آبش که گویا هنوز هم نتونسته بود اتفاق پیش اومده رو هضم کنه خندیدم.
چند قدم به عقب رفتم و به دیوار اتاقکمون تکیه زدم. صدای خنده ی بچه ها هم تو هوا پیچیده بود. با دستم جلوی دهنم رو گرفتم و با دیدن اون نگاه عصبی و حرصیش با صدای بلندتری خندیدم:
"خدا... نگاش کن..."
دستی به صورت خیسش کشید و یک تای ابروش رو بالا داد. بی حرف، بند لباسش رو باز کرد و لباس سفید و نارنجیش رو از تنش بیرون آورد و روی تخته سنگ بزرگی گذاشت تا خشک شه.
یعنی... اون از این کار من عصبانی شده بود!؟
ولی... آخه مگه من چیکار کرده بودم!؟
نمیخواست تلافی کنه؟!
شونه هام رو بالا انداختم و کنارش نشستم. آفتاب تیزی بود و خب. طبق وظایف شریف یک محافظ واقعا نگران پوستش بودم.
بازوم رو دور شونه های برهنش انداختم و اون رو به طرف خودم کشیدم. بدون اینکه مقاومتی کنه تو آغوشم فرو رفت.
یک ماه...
یک ماه از آشنایی من با جونگ کوک میگذشت و من خیلی وقت بود که یادم رفته بود اون چه ملیتی داره و از چه قوم و نژادیه. تنها چیزی که برام مهم بود آرامش و سکوت بی نظیر همیشگیش بود.
حلقه ی دستهام رو دور کمرش محکمتر کردم و لبخندی زدم. با
صدای آرومی زمزمه کردم:
"متاسفم... نمیخواستم اذیت کنم..."
هیچ حرفی نزد و باز سکوت کرد.
این سکوت لعنتی...
چند دقیقه گذشت، آفتاب عمود میتابید. هر چند که الان دیگه پاییز شده بود ولی هنوز خورشید نورش رو از ما دریغ نکرده بود و کم پیش می اومد بارون بباره.
"کوک... چرا چیزی نمیگی؟!"
دستم رو زیر چونش گذاشتم و سرش رو بلند کردم که با چشمهای بسته و چهره ی خواب آلودش مواجه شدم. چنگی به یقه ی لباسم زد و خودش رو بیشتر تو آغوشم کشید. با صدای آهسته ای گفت:
" دیشب نخوابیدم... خوابم میاد... لطفا همینجوری بمون..."
وقتی دستهاش رو دور گردنم قفل کرد حس کردم دنیا ایستاده ولی قلبم به سرعت میتپید و دیوانه وار خودش رو به در و دیوار سینم میزد. دلم میخواست موهاش رو که جلوی صورتم قرار گرفته بودن ببوسم ولی... نه! این در شأن من نبود!
پس فقط لبخندی زدم و آروم گفتم:
"بخواب... آروم بخواب جونگ کوک..."
*****
روز های زیادی گذشت.
هر روز یکی از لبخندهای جادویی و زیبای جونگ کوک سهم من میشد و تنها کاری که یک مهمون موقت اوکجه ای میتونست انجام بده کشیدن و ثبتش برای همیشه بود.
میترسیدم از اینکه روزها بگذره و من یادم بره چطور میخندید.
چطور حرف میزد.
حتی چطور میجنگید!
اون یک استعداد شگفت در مهارت های رزمی داشت و با تعلیمات من هر روز بهتر از قبل میشد.
جنگ هنوز هم ادامه داشت و مردم در وضعیت وخیم و طاقت فرسایی زندگی میکردن طوری که حتی گاهی چیزی جز برگ گیاه برای خوردن نداشتیم!
راستش دیگه نتیجه ی جنگ برام مهم نبود فقط، میخواستم بدونم جونگ کوک هم مثل منه، حسش مثل منه!
مثل من، وقتی بارون میباره دلش میخواد باهام قدم بزنه و دستم رو بگیره یا شب ها دلش میخواد تا صبح باهام حرف بزنه و تو دشت چشمهام گم بشه!
با کلافگی دستی به صورتم کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
لعنت بهت کیم تهیونگ!
اون هنوز هم فکر میکنه تو زن و بچه داری!
"تا حالا بارون ندیدی!؟"
میترسیدم. از اینکه یک روزی بیاد و من باز به جای تماشای بارون از پشت شیشه های پنجره ی زنگ زده، از تو اتاق تنهایی خودم به یادش غصه بخورم. یک روزی بیاد و من دیگه نتونم صداش رو بشنوم...
" گرگ اوکجه ای... فکر کنم باید بهت تبریک بگم، انگار شب اوکجه داره صبح میشه..."
با تعجب به سمتش برگشتم و سعی کردم به غم چشمهاش اهمیت ندم. به اجبار لبخندی زدم:
"کی برگشتی؟!"
حقیقتا سعی داشتم طوری نشون بدم که متوجه هیچکدوم از حرفهاش نشدم بلکه بفهمه دیگه جنگ برام مهم نیست و تنها چیزی که برام مهمه، خودشه، جونگ کوک!
درحالیکه به کمک بچه ها سفره ی شام رو میچید با تعجب گفت:
" خیلی وقته، تو حواست نبود!"
دستی به اشکهام کشیدم و لبخندی زدم. نه فرمانده ی کل گریه نمیکنه، به خاطر یک گدا گریه نمیکنه!
آب دماغم رو بالا کشیدم و بی اختیار گفتم:
"باهام بیا بریم... بریم قدم بزنیم..."
از روی زمین بلند شد و با نگرانی به طرفم اومد. با اشاره ی چشمهاش، بچه ها از اتاق بیرون رفتن و من با جونگ کوک نگران و بارون بی قرار تنها شدم.
" تو...حالت خوبه!؟ خیلی خب... میریم..."
با تردید به چشمهام نگاه کرد. میدونستم میخواد چیزی بگه ولی... انگار از گفتنش مطمئن نبود. بالاخره لب هاش رو از هم فاصله داد و من رو به آغوش کشید:
"دلت...برای زنت تنگ شده!؟"
خنده ای کردم و دستهام رو روی شونه هاش گذاشتم. دیگه دروغ گفتن کافی بود... کافی بود... وقتی جوابی ازم دریافت نکرد گفت:
"مشکلی نیست. بعد از شام با هم میریم گردش."
از اینکه بدون چون و چرا قبول کرد لبخندی زدم و ازش جدا شدم.
جونگ کوک یک شیلایی شیاد بود.
کسی که...
من رو تسلیم خودش کرد!
گرگ شب بیست و هفتم آگوست رو تسلیم خودش کرد...
*****
" فکر کنم، سرباز های اوکجه دارن وارد خاک شیلا میشن و... همینطور که میدونی... این دهکده مرزیه و... فکر کنم وقتش رسیده برگردی!"
چشمهام پر از اشک بود، اون از من میخواست به اوکجه برگردم!؟ بدون اون؟!
پوزخندی عصبی زدم و موهای روی پیشونیم رو عقب زدم. زمزمه کردم:
"دیگه حرف از جنگ نزن..."
میشد از عمق چشمهاش غم عجیب و رنگ تعجب رو دید. سرش رو پایین انداخت و به قدم زدن ادامه داد.
غروب بود ولی به خاطر نم نم بارون و آسمون ابری و خاکستری، فرو رفتن خورشید دیده نمیشد.
ما باید با هم میرفتیم. تا قبل از ورود سرباز های اوکجه باید میرفتیم.
' وقتی وارد خاک شیلا شدیم حتی یک نفر رو هم زنده نمیذاریم! '
با یاد آوری این گفته ی شوم خودم چشمهام رو با تاسف روی هم گذاشتم. لعنتی!
هیچ آدمی رویای گذشتش نیست، نیست!
زندگی بالاخره یک جوری عوضت میکنه، تماما، کاملا!
تو رو مقابل جمله ها و کلمات به زانو درمیاره و میدونی که قدرتش رو داره! مثل من...
منی که اون لحظه ما بین اقیانوس حرفهایی که زده بودم و حرفهایی که شنیده بودم دست و پا میزدم!
وقتی به این فکر میکردم که اگر اون احمق های اوکجه ای شیلا رو تصرف کنن و من و جونگ کوک با هم تو فرمان احمقانه ی من بمیریم قلبم آتیش میگرفت.
من هیچوقت فکر نمیکردم که این آدم بشم.
من بی رحم بودم، احمق بودم، من زندگی تو دنیای خارج از قصر رو جهنم میدونستم.
ولی نه من نمیذارم این اتفاق شوم بیفته، من تازه فهمیده بودم زندگی میتونه خیلی قشنگ باشه و نمیخواستم به این زودی حس شیرینیش رو از دست بدم!
لبخندی زدم و سرعت قدمهام رو بیشتر کردم تا بهش برسم.
میخواستم راضیش کنم تا با بچه ها بریم، حداقل قبل از هجوم اون لعنتی ها، تا دیر نشده بریم!
"جونگ کوک..."
با دیدن گل زرد کوچیک میون گیاه های یخ زده لبخندی زد و روی پاهاش فرود اومد. با خوشحالی گل رو چید و بعد از مدتی خیره شدن به چهره ی نگران و آشفتم گل رو لای موهام گذاشت و خنده ای کرد:
"میخوای راجع به جنگ حرف بزنی؟! خب... میدونی... سعی کن بیشتر از این لحظاتت لذت ببری. بیخیال جنگ و خونریزی!"
چشمهام رو با عصبانیت رو هم گذاشتم.
اون نمیدونست که من دیگه به جنگ اهمیت نمیدم نه؟!
سرم رو با کلافگی تکون دادم و سعی کردم بهش بفهمونم داره اشتباه میکنه!
دو طرف شونه هاش رو محکم گرفتم و چند بار تکون دادم. اشکهام تو قطره های بارون گم میشدن و قلبم با بی قراری تو سینم میزد.
با صدای بلندی گفتم:
"جونگ کوک! بیا فرار کنیم! اونها وقتی از راه برسن میکشنت... میکشنت... من این رو نمیخوام!"
بعد از چند ثانیه خیره موندن به چشمهای گریون من لبخندی زد و گفت:
"مهم نیست!"
"چرا مهمه... مهمه... برای من مهمه..."
سرش رو پایین انداخت و سعی کرد جلوی شکستن بغضش رو بگیره. سعی کرد رد اشک هاش رو مخفی کنه!
جونگ کوک... تو هم گریه میکنی!؟
"دوست دارم..."
ناخودآگاه و بدون اینکه اختیاری از خودم داشته باشم گفتم. ولی پشیمون نشدم.
دلم میخواست بدونه که...
این فرمانده ی احمق که با مبارزه بزرگ شده تا به حال با کسی مثل جئون جونگ کوک روبه رو نشده و هیچوقت به این فکر نکرده که عشقی مقدستر از شمشیر میتونه وجود داشته باشه.
خدای من...
من تو تموم این مدت چه طوری زندگی کردم؟! اصلا زندگی کردم!؟
چشمهای درشت و متعجبش حس شرمندگی عجیبی رو به جونم انداختن. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
"نمیخوام بمیری. باید با من بیای!"
تلخندی زد و بعد از چند لحظه سکوت گفت:
"چون فرمانده ی کل لشکر اوکجه که برای مذاکره به شیلا اومده بود در بیست و هفتم آگوست تیر خورد و وقتی سعی میکرد از دست سربازهای دشمن فرار کنه... به این دهکده اومد!؟"
با تعجب سرم رو بلند کردم و به اون چشمهای خندون و مهربونش خیره شدم... اون...
فرمانده ی کل لشکر اوکجه!؟ این مقام، چه آشناست!
"زیر دستهای این فرمانده ی مغرور به یک..."
خنده ی تلخی کرد و قطره بارون های روی از صورتش کنار زد.
با صدای آرومی ادامه داد:
"به این گدای شیلایی دستور دادن تا به محض وارد شدن گرگ شب اوکجه ای اون رو بکشه تا نتونه تو این جنگ شرکت کنه و بعد خودش هم فرار کنه و از شیلا بره... چون فرمانده مغروره، عصبیه، بداخلاق و بی رحمه... ولی هیچکس نمیدونه که اون فقط تنهاست..."
با ناباوری قدمی به عقب گذاشتم. اون این همه مدت من رو میشناخت و من سعی میکردم دروغ ببافم؟!
یعنی... یعنی همه ی این اتفاقات فقط یک نقشه ی کثیف برای دور کردن من از جنگ بود!؟
از اون خواسته بودن من رو بکشه؟! چون من آدم بدی بودم؟!
پس... چرا... چرا اینکار رو نکرد!؟
چرا!؟
حساب اشک های لعنتیم از دستم در رفته بود. من، بعد از مرگ شاهزاده ی سوم هیچوقت اینجوری گریه نکرده بودم. هیچوقت به خاطر یک آدم عادی گریه نکرده بودم. من هیچوقت فکر نمیکردم روزی بیاد که اینجوری ضعیف و سست باشم، تا با دیدن اشک های درشت یک نفر، اون هم یک دشمن بشکنم!
من...
فرمانده ای بودم که حتی تیز شمشیر هم من رو نمیشکست.
کیم تهیونگی که حتی دندون های تیز کفتار هم من رو از پا در نمی آورد!
با صدای آروم گفتم:
"چرا!؟ چرا من رو نکشتی؟!"
دستم رو گرفت و آروم نوازش کرد. قشنگ تر از نوازش های بارون لمس پوست دست جونگ کوک بود:
"چون روزی، تو یک سال دور افتاده قرار بود کیم تهیونگی که همه بهش میگن عصبی و بی رحم با این دست هاش این شیلایی جاسوس رو بکشه... من چطور میتونستم کسی رو بکشم که من رو نکشت؟! چطور میتونستم کسی رو بکشم که همه میگن بی رحمه ولی من یقین دارم نیست!؟"
در پاسخ به چشمهای متعجب و بهت زده ی من با ناراحتی خندید و سرش رو پایین انداخت:
"شاید چون... من هم دوسش دارم!"
با شنیدن این حرف دستی به صورت خیسم کشیدم و ناخودآگاه لبخندی زدم.
من رو ابر ها بودم!؟
بی اختیار قدمی به جلو برداشتم و دست هام رو پشت گردنش گذاشتم. مهم نبود دارم چیکار میکنم یا حتی چه اتفاقی میفته. فقط میدونم ممکنه دیگه هیچوقت این فرصت رو نداشته باشم، فرصتی برای بوسیدن لبهای زیبای کسی که به زندگیم رنگ جدیدی بخشیده بود نداشته باشم!
پس چشمهام رو بستم و با قفل شدن دستهاش دور کمرم با رضایت لبخندی زدم. کاش میشد اون لشکر لعنتی هیچوقت از راه نرسه...
کاش میشد دیگه هیچوقت به قصر برنگردم و تا وقتی که زمان وجود داره، اینجا بمونم!
ولی...
کاش ها برای همیشه کاش باقی میمونن!
با شنیدن صدای بلندی از اطراف، با وحشت چشمهام رو باز کردم.
صدای پای...
سرباز های اوکجه!؟
با جدا شدن جونگ کوک حس کردم دنیای من هم ایستاد.
پس... پس اون هم شنیده بود!
با چشمهای گرد شده و چهره ی ترسیده به طرف لبه ی کوه رفت و ایستاد. بدنم شروع به لرزیدن کرد و همه ی وجودم، از سرنوشت نامعلوم جونگ کوک و بچه ها وحشت کرد!
با صدای بلندی فریاد زد:
"باید... باید بریم... باید بریم بچه ها... بچه ها رو نجات بدیم... سپاه اوکجه وارد مرز شده... وارد مرز شدن تهیونگ!"
به سرعت به طرفش دویدم، کنارش ایستادم و به دقت و با شرمندگی به سپاه نگاه کردم. اون ها تا پونزده دقیقه دیگه به اونجا میرسیدن و همه چیز رو نابود میکردن!
خون رو با خاک، خاک رو با خون قاطی میکردن!
این دستور من لعنتی بود... دستور من بود!
قسم میخورم اگر میتونستم زمان رو به عقب برگردونم این حرفم رو پس میگرفتم حتی اگر به قیمت آشنا نشدنم با جونگ کوک تموم میشد. آهی کشیدم و دستش رو گرفتم.
با صدای آرومی گفتم:
"من جلوشون رو میگیرم..."
با قدمهای بلندی مسیر بازگشت رو در پیش گرفتم ولی با گرفتن مچ دستم از قدم زدن متوقف شدم.
اشک هام به سرعت از حصار چشمهام خارج میشدن و قلبم کم مونده بود از سینم بیرون بزنه. اون ها حق نداشتن به این بچه ها آسیب بزنن... هیچکس حق نداشت!
نمیتونستن کسی رو بکشن آخه مگه اون ها هم آدم نبودن!؟
مگر زندگی هر آدمی براش با ارزش نیست!؟
پس چرا...
به چه جرمی باید اونها رو نابود کنی کیم تهیونگ لعنتی!؟
صدای بلند جونگ کوک همه ی وجودم رو لرزوند:
"نه... نه نباید بری... اون ها از تو متنفرن چرا نمیفهمی؟!"
برگشتم و دست هاش رو محکم گرفتم. لبخندی زدم و درحالیکه بی اختیار اشک میریختم پشت دستش رو آروم بوسیدم. لب زدم:
" پس... پس بیا فرار کنیم... بیا مخفی بشیم... باید یک راهی باشه... باید از اینجا دور بشیم."
بدون توجه به چشمهای ملتمس من خودش رو عقب کشید و گفت:
" پس بچه ها چی!؟ من نمیتونم... بدون اونها... اونها پشتشون به من گرمه... من نمیتونم اجازه بدم!"
لبخند رو لب هام خشکش زد. بازگشت به اونجا خودکشی بود. باید چیکار کنم!؟
باید چیکار کنم!؟
نگاهی به اطراف انداختم و سعی کردم کسی رو برای کمک خبر کنم... ولی کی؟! کی؟!
هیچ دیوونه ای تو اون بارون شدید بیرون نمی اومد.
وقتی به سمتش برگشتم و با جای خالیش مواجه شدم برای لحظه ای حس کردم قلبم دیگه نمی تپه.
اون احمق کجا رفته؟!
لرزش دست و پاهام بیشتر شد و این باعث میشد که عصبی تر بشم. اینجا چه خبره؟!
آهی کشیدم و به قدمهام سرعت بخشیدم. با کلافگی چنگی به موهام زدم و گفتم:
"کجا رفتی جونگ کوک!؟ صبر کن..."
وقتی متوجه پسری شدم که با قدمهای بلندی و با عجله از کوه پایین میرفت اخمی کردم و فریاد زدم:
"جونگ کوک... صبر کن... صبر کن من هم بیام."
بدون معطلی راه بازگشت رو پایین رفتم و به دنبالش دویدم. نباید برای اون بچه ها اتفاقی بیفته. متوجهی کیم تهیونگ!؟
نباید...
وقتی وارد کلبه شدم جونگ کوک درحالیکه به شدت اشک میریخت گونی های کهنه و خاکی ای رو به تنشون میکرد. آهی کشید و گفت:
" بیا... بیا کمک کن تهیونگ..."
با عجله سری تکون دادم و چند گونی بزرگ رو از روی زمین برداشتم. نگاه مظلومانه ی بچه ها و غم آشکار عمق چشمهاشون همش... همش تقصیر منی بود که همیشه آرزو داشتم بشم!
همش تقصیر اون آدم کثیف بود...
تقصیر کیم تهیونگ لعنتی بود.
وقتی تن همه ی بچه ها رو با گونی پوشوندیم جونگ کوک با نگرانی جلو اومد و گفت:
"گوش کنید... باید... باید برید بالای کوه... با سرعت برید و وقتی به اونجا رسیدید روی زمین بخوابید تا متوجهتون نشن... خیلی خب!؟"
با حرکت سر بچه ها لبخند تلخی زد و در رو براشون باز کرد تا از اون خونه خارج بشن. وقتی همه رفتن، با عجله به طرف من غمزده ی گوشه ی اتاق برگشت و با تعجب گفت:
" نمیای؟!"
چشمهام رو بستم و به دیوار تکیه زدم. با لبخند تلخی که مهمون لب های خشکم شده بود گفتم:
" تا چند دقیقه بعد دیگه خبری از این خونه ها نیست! دهکده نابود خواهد شد کوک."
سرم رو بلند کردم و به چشمهای ناباور و متعجبش خیره شدم. سعی کردم با لبخند بهش امیدواری بدم:
"من سعی میکنم سرشون رو گرم کنم. تا جایی که میتونید دور بشید... خواهش میکنم."
"احمق نباش کیم... احمق نباش! تو متعلق به اون دنیا نیستی. بیا با هم بریم... خواهش میکنم... لطفا!"
با صدای بلندی فریاد زد:
"لطفا تهیونگ..."
وقتی با قدمهای بلندی به سمتم قدم زد روی زمین نشستم و با صدای بلندی مانع حرکت اضافیش شدم:
"برو... برو وگرنه میمیری و اون بچه ها بی سرپرست میشن... برو جونگ کوک..."
بعد از مدتی درنگ و گذشت لحظات آزار دهنده با صدای آرومی گفت:
" دوست دارم... گرگ شب! منتظرت میمونم..."
صدای قدم های بلندش که از من دور میشد دنیام رو بهم ریخت. عقب گرد کردنش دنیای من رو هم به عقب برگردوند.
به روزهایی که من بهش یاد میدادم چطور بجنگه و اون بهم یاد میداد چطور میشه مهربون بود. چطور میشه عاشق بود و چطور میشه زندگی کرد.
من هر روز درگیر آشوب و نتیجه ی جنگ بودم و اون درگیر سرنوشت گل هایی که از سرما یخ میزد.
من از حال وخیم امپراطور اشک میریختم و اون از حال دردناک سرباز آتش گرفته ی مرز!
به حال خودم پوزخندی زدم. حالا بگو کیم تهیونگ!
این همه جنگ و مبارزه به چه کارت اومد؟!
تو... تو باید زندگیت رو با چیزی که صرفش کردی نجات بدی!
با شمشیر!
با عشق دروغینت، شمشیر!
و من چه احمق بودم که فکر میکردم عشق چیزیه که بی مصرف گوشه ی اتاق افتاده و حتی دیگه برق هم نمیزنه. نیشخندی زدم و از جا بلند شدم. صدای بلند سرباز ها وحشتناک بود.
پس شجاعتت کجا رفته فرمانده!؟
شمشیرم رو از گوشه ی اتاق برداشتم و با قدمهای بلند و لرزونی خودم رو به سپاه اوکجه رسوندم. مقابل فرمانده یونگ، رقیب نفرت انگیز روزگار کیم تهیونگ ایستادم. همونی که نقشه ی مرگ من رو کشیده و در واقع به کشورش خیانت کرده بود!
شمشیر رو در برابر چشم های گرد شدشون بیرون کشیدم و با صدای بلندی فریاد زدم:
"حق ندارید حتی جون یک نفر رو هم بگیرید."
" فرمانده کیم؟! شما زنده اید؟!"
با شنیدن صدای بلند و بهت زده ی افسر چوی نیشخندی زدم و گفتم:
" انتظارش رو نداشتی نه؟!"
بی توجه به نگاه شرمنده و البته عصبیش لبخند زدم:
" به مردم آسیب نرسونید!"
میدونستم این خواسته نتیجه ای جز مرگ من نخواهد داشت.
خنثی کردن امر یک فرمانده ی کل یعنی مرگ...
ولی شاید دیگه مهم نبود. گرفتن جون بی ارزش من هزار مرتبه بهتر از مرگ اون بچه های بی گناه بود. بهتر از گرفتن لبخندهای شیرینشون!
صدای خنده ی بلند فرمانده یونگ به پرده ی گوشهام چنگ زد.، اون صدا نفرت انگیز بود:
"میدونید دارید چی از ما میخواید... طبق قانون..."
شمشیر رو با بی میلی روی گردنم گذاشتم و با صدای بلند گفتک:
"طبق قانون... برای پاک شدن سوگند و امر یک فرمانده من باید بمیرم... خودم خوب میدونم."
تو چشمهای تعجب زده و مبهوت سربازان و فرمانده ها چشم دوختم و بی اختیار لبخندی به چهره های نفرت انگیزشون زدم. همه ی این ها...
روزی قصد گرفتن جان من رو کرده بودن؟!
منی که تموم زندگیم رو صرف محافظت و آموزششون کرده بودم؟!
رو به فرمانده گفتم:
"سوگند یاد کن که به هیچ کدوم از این مردم آسیب نزنی و یادت باشه... اگر به سوگندت پشت کنی باید بمیری... مثل من!"
یونگ نیشخندی زد و بعد از چند دقیقه درنگ رو به سرباز ها گفت:
" همه گوش کنید... هدف ما فقط... فقط گرفتن خاک شیلاست نه کشتن مردم!"
اون فقط میخواست من هرچه زودتر بمیرم!
لبخندی زدم و در مقابل چشم های متعجب و خیس بعضی از دوستهام تیغ تیز شمشیر رو روی گردنم کشیدم:
" دوست دارم جونگ کوک..."
فرمانده ی کل... کیم تهیونگ!
یادته گردن چند آدم بی گناه رو زدی؟!
داری دردشون رو حس میکنی آره؟!
یادته...
درد تو تموم وجودم پیچید و کم کم همه ی بدنم رو فلج کرد و روی زمین افتادم. قطره های بارون روی صورتم میریختن و زخم عمیقم رو دردناک تر میکردن!
یادته... به زندانی ها لگد میزدی و خودت به مجرم ها سم میخوروندی!؟
یادته... گفته بودی تو آرزوی بچگی هات بودی!؟
در آخرین لحظه های زندگیم فقط تونستم به این فکر کنم که چند تا از اون سرباز های بی رحم از روی جسم بی جون من رد شدن؟!
خون مقدس فرمانده ی کل که روزی همه به اسمش سوگند میخوردن زیر کفش چند سرباز کشیده شد!؟
فرمانده ی کل چقدر رقت انگیز شده بود!؟
هیچ کس... هیچ کدوم از اونهایی که روزی صد بار مقابلم خم و راست میشدن برای من آرزوی یک خواب آروم هم نکردن. نه؟!
با شنیدن صدای بلند و وحشت زده ی جونگ کوک به همه ی کائنات التماس کردم، التماس کردم که اگر میشه یک دقیقه امون بدن تا روزهای رفتم رو با یک بار دیگه دیدنش برگردونم.
با فرود اومدنش روی سینه ی ناآرومم لبخندی زدم و دستم رو تو موهای خاکیش فرو بردم.
چه مرگی زیباتر از اینکه فقط تو آغوش تو باشم!؟
فقط... تو... تو که باشی به چه کارم میاد اون همه سرباز احمق!؟
صدای بلند و گرفتش به تار و پود قلبم چنگ زد. اشک های درشت و آزار دهنده صورت درخشانش رو خط میزدن و قلب من رو برای از کار افتادن عجول تر میکردن!
"تهیونگ...بلند شو..."
"نرفتی؟!"
"چطور میتونم برم؟ چطور...متاسفم متاسفم!"
لبخندی زدم و گفتم:
"دوست دارم..."
دستی به اشک هاش کشید و با خنده ی تلخی زمزمه کرد:
"عاشقتم..."
لب هایی که رو لب های خونیم نشست باعث شد که برای لحظه ای به زندگی این سه ماه برگردم. خاطرات به سرعت از جلوی چشمهام رد شدن...
از اولین لبخندش گرفته تا آخرین اشکی که چشمهای من دید.
صدای گریه های بلندش مثل موسیقی دلخراشی تو وجودم منعکس میشد. صدای بلند شیلایی احمقی که من روزی فکر میکردم بزرگترین دشمن های دنیای منن و افسوس...
چه دیر فهمیدم دشمنهای من همون هایی بودن که با سنگدلی پا روی جنازم گذاشتن و از پشت بهم خنجر زدن!
سرباز های همون اوکجه ای که من عاشقانه میپرستیدم.
همون هایی که دستور دادن من بمیرم، تیر بخورم و به دست های جونگ کوک بمیرم.
ولی جونگ کوک اینکار رو نکرد، جونگ کوک بهم اجازه داد تا زندگی کنم، اون بهم اجازه داد با درد بمیرم!
وقتی بمیرم که میل شدیدی به آغوش گرفتن همه ی دنیا دارم...
و صدای بلند جونگ کوک آخرین صدایی بود که گوشهای خونی من شنیدن:
"دوست دارم کیم تهیونگ... فراموشت نمیکنم، آروم بخواب..."
*****
بیست و هفتم نوامبر...
روزی بود که فرمانده ی بزرگ و قدرتمند اوکجه در آغوش عشق شیلایی خود چشم از دنیا بست و دهکده های مرزی شیلا به مدت سه هفته در تصرف اوکجه قرار گرفت تا اینکه با شروع دوباره ی جنگ، بخش های تصرف شده ی شیلا توسط سربازان شیلایی و چینی پس گرفته شد.
پس از دفن فرمانده کیم تهیونگ در خاک شیلا، جونگ کوک و کودکان تحت سرپرستی او به سرزمین های دورتری مهاجرت کرده و شیلا را ترک کردند.
و سرانجام اوکجه به دلیل بی کفایتی و ناتوانی فرماندهان دربار در جنگ چند ماهه ی بزرگترین دشمن خود شکست خورده و به تصرف امپراطوری شیلا در آمد...درد تو تموم وجودم پیچید و کم کم همه ی بدنم رو فلج کرد و روی زمین افتادم. قطره های بارون روی صورتم میریختن و زخم عمیقم رو دردناک تر میکردن!
یادته... به زندانی ها لگد میزدی و خودت به مجرم ها سم میخوروندی!؟
یادته... گفته بودی تو آرزوی بچگی هات بودی!؟
در آخرین لحظه های زندگیم فقط تونستم به این فکر کنم که چند تا از اون سرباز های بی رحم از روی جسم بی جون من رد شدن؟!
خون مقدس فرمانده ی کل که روزی همه به اسمش سوگند میخوردن زیر کفش چند سرباز کشیده شد!؟
فرمانده ی کل چقدر رقت انگیز شده بود!؟
هیچ کس... هیچ کدوم از اونهایی که روزی صد بار مقابلم خم و راست میشدن برای من آرزوی یک خواب آروم هم نکردن. نه؟!
با شنیدن صدای بلند و وحشت زده ی جونگ کوک به همه ی کائنات التماس کردم، التماس کردم که اگر میشه یک دقیقه امون بدن تا روزهای رفتم رو با یک بار دیگه دیدنش برگردونم.
با فرود اومدنش روی سینه ی ناآرومم لبخندی زدم و دستم رو تو موهای خاکیش فرو بردم.
چه مرگی زیباتر از اینکه فقط تو آغوش تو باشم!؟
فقط... تو... تو که باشی به چه کارم میاد اون همه سرباز احمق!؟
صدای بلند و گرفتش به تار و پود قلبم چنگ زد. اشک های درشت و آزار دهنده صورت درخشانش رو خط میزدن و قلب من رو برای از کار افتادن عجول تر میکردن!
"تهیونگ...بلند شو..."
"نرفتی؟!"
"چطور میتونم برم؟ چطور...متاسفم متاسفم!"
لبخندی زدم و گفتم:
"دوست دارم..."
دستی به اشک هاش کشید و با خنده ی تلخی زمزمه کرد:
"عاشقتم..."
لب هایی که رو لب های خونیم نشست باعث شد که برای لحظه ای به زندگی این سه ماه برگردم. خاطرات به سرعت از جلوی چشمهام رد شدن...
از اولین لبخندش گرفته تا آخرین اشکی که چشمهای من دید.
صدای گریه های بلندش مثل موسیقی دلخراشی تو وجودم منعکس میشد. صدای بلند شیلایی احمقی که من روزی فکر میکردم بزرگترین دشمن های دنیای منن و افسوس...
چه دیر فهمیدم دشمنهای من همون هایی بودن که با سنگدلی پا روی جنازم گذاشتن و از پشت بهم خنجر زدن!
سرباز های همون اوکجه ای که من عاشقانه میپرستیدم.
همون هایی که دستور دادن من بمیرم، تیر بخورم و به دست های جونگ کوک بمیرم.
ولی جونگ کوک اینکار رو نکرد، جونگ کوک بهم اجازه داد تا زندگی کنم، اون بهم اجازه داد با درد بمیرم!
وقتی بمیرم که میل شدیدی به آغوش گرفتن همه ی دنیا دارم...
و صدای بلند جونگ کوک آخرین صدایی بود که گوشهای خونی من شنیدن:
"دوست دارم کیم تهیونگ... فراموشت نمیکنم، آروم بخواب..."
*****
بیست و هفتم نوامبر...
روزی بود که فرمانده ی بزرگ و قدرتمند اوکجه در آغوش عشق شیلایی خود چشم از دنیا بست و دهکده های مرزی شیلا به مدت سه هفته در تصرف اوکجه قرار گرفت تا اینکه با شروع دوباره ی جنگ، بخش های تصرف شده ی شیلا توسط سربازان شیلایی و چینی پس گرفته شد.
پس از دفن فرمانده کیم تهیونگ در خاک شیلا، جونگ کوک و کودکان تحت سرپرستی او به سرزمین های دورتری مهاجرت کرده و شیلا را ترک کردند.
و سرانجام اوکجه به دلیل بی کفایتی و ناتوانی فرماندهان دربار در جنگ چند ماهه ی بزرگترین دشمن خود شکست خورده و به تصرف امپراطوری شیلا در آمد...THE END
YOU ARE READING
𖧷NIGHT's WOLF𖧷
Romanceمن هر روز درگیر آشوب و نتیجه ی جنگ بودم و اون درگیر سرنوشت گل هایی که از سرما یخ میزد✨ کیم تهیونگ، فرمانده ی وطن پرستی که از شیلا متنفره، ولی عشقش در نهایت شیلایی از آب درمیاد🐲 𖧷 NAME : NIGHT'S WOLF 𖧷 WRITER : IMMO 𖧷 COUPLE : VKOOK 𖧷 GENRE...