Part 1

285 60 37
                                    

هیچوقت فکر نمیکرد بخاطره یک لجبازیه ساده اینطور دیوونه بشه و خودشو تو چاهی بندازه که معلوم نیست تهش چی در انتظارشه
هیچوقت فکر نمیکرد برای اینکه به احمقترین رقیبش بفهمونه که اون یک سلبریتیه ترسو نیست و میتونه بدون بادیگارد و مدیر برنامه بره بیرون اینطور تو جاده های اطراف شهر گم بشه ...
مشتی به فرمون زد و با حرص از ماشین آخرین مدلش پیاده شد
+ خاک تو سرت لوهان ..ببین چه گندی زدی که خودتم نمیتونی جمعش کنی!

گوشیشو بالا سرش گرفته بود و برای پیدا کردن حداقل یک خط آنتن به این طرف و اونطرف میرفت وقتی هیچ نتیجه‌ای نگرفت با قدمهای کشیده و آروم سمت ماشین رفت و روی کاپوت نشست
چند ساعت بی هدف و بدون رد شدن حداقل یک ماشین از کنارش گذشت
ریموت ماشینو برداشت و به سمت جاده‌ای که نمیدونست به کجا ختم میشه رفت
دیگه شب شده بود و جایی رو نمیدید شارژ گوشیش هم به اندازه‌ای نبود که بخواد از نور گوشیش برای شناسایی راهش استفاده کنه
از بد شانسیش از آسمون صاف و بدون ابر داشت قطره قطره بارون میبارید
خیلی خسته شده بود و ساعت مچیه گرون قیمتشم نشون میداد که تقریبا نصفه شبه
شدت بارون بیشتر شده بود و خیس خالی فقط به جلو حرکت میکرد ودیگه پاهاشو حس نمیکرد
ترس و افکار منفی مثل خوره به جونش افتاده بود و نمیدونست که قراره تا صبح چه اتفاقی بیفته
چند قدم بعدش مساوی شد با توی گل فرو رفتنش حالا از مسیر جاده خارج شده بود این ترسشو بیشتر میکرد روی لرزش دستش کنترلی نداشت برای اینکه بتونه جاده رو پیدا کنه خواست گوشیشو از جیبش دربیاره و از چراغش استفاده کنه که دستش بی حس شد و گوشیش افتاد توی گِل و نابود شد
با زانو روی زمین افتاد و اشکاش با قطرات بارون صورتش یکی شده بود
+ این..اینجا..دیگه..آخرشه....

با گفتن آخرین کلمه از جملش مثل تمام فیلما خودشو ول کرد و افتاد و به محض برخوردش با شئ شیشه‌ای صدای بدی ایجاد شد و باعث شد که جا بخوره و نتونه حرکتی بکنی
چند ثانیه بعد مانع شیشه‌ای کنار رفت و با سر به زمین پشتش برخورد کرد که کاملا خشک و گرم بود
چشماش از ترس و تعجب تا آخرین حدش باز بود که فردی نور چراغ قوشو تو صورتش انداخت ..
_ تو اینجا چه غلطی میکنی؟؟
+ من..من راهمو گم...من لوهانم ...باید ..باید منو بشناسید ..

صدای پوزخند مرد رو میتونست حس کنه
یک لحظه نور چراغ قوه‌ رو توی صورت خودش برگردوند و با حالت ترسناکی بالا سرش رو پنجه‌های پاش نشست
با صدای کلفت و صورتی که با نور مستقیم چراغ قوه ترسناکترش میکرد خودشو معرفی کرد
_ هه..منم اوه سهونم ...شناختی کوچولو؟؟

با آخرین کلمه‌ای که از دهن سهون خارج شد دیگه نتونست تحمل کنه و از ترس و ضعف بیهوش شد
سهون لبخندش کنار رفت و پوکر به آدمی که تو مغازش پهن شده بود نگاه کرد
_ خودم کم بودم ...حالا یه وبالم اضافه شد

از سردرد و حس ضعف شدیدی که به جونش افتاده بود  چشماشو باز کرد
هنوز گیج و منگ بود و موقعیت فعلیشو درک نکرده بود
فکر میکرد تمام اتفاقات دیشبش فقط یه کابوس بود و حالا توی هتل پنج ستارس
با صدای بلند و گرفته‌ای خدمتکارشو صدا زد
و بلافاصله بعدش مدیر برنامشو
پنج دقیقه با چشمای پف کرده و موهای کثیف به دیوار رو به روش زل زد اما باز هم هیچ کس سراغش نیومد
+ این خراب شده خدمتکار ندااااره؟؟؟
_ نخیر نداره تن لشتو بلند کن خودت کاراتو انجام بده

celebrityWhere stories live. Discover now