Part 3

176 52 17
                                    

بعد از نیم ساعت با دو تا لیوان قهوه و دوتا ملافه روی شونه هاش به سمت جایی رفت که سهون اونجا خشکش زده بود حتی وقتی کنارش ایستاد متوجه‌ی حضور لوهان نشد تا اینکه یه لیوان قهوه‌ی داغ جلوش گرفته شد و تماس چشمیش با ماهو بهم زد
با ابروهای بالا رفته لیوانو از لوهان گرفا و به محتوای داغش خیره شد
گرمای لیوانی که دستش بود حسه خوبی بهش القا میکرد لبخند محوی زد و به عکس خودش که روی قهوه ایجاد شده بود نگاه کرد
با حس کردن گرمای چیزی روی بدنش سرشو بالا آورد و به لوهان که با لبخند پتو رو شونه هاش مینداخت خیره شد
_چرا اینکارارو میکنی؟
+تو فک کن من امشب گل زدم یهو مهربون شدم

بعد از حرفش خنده‌ی بی صدایی کرد و آروم کنار سهون نشست
کمی از قهوشو نوشید و به فضای تاریک روبه‌روش خیره شد
+میخواستم باهات حرف بزنم ..برای همین زمینشو فراهم کردم
_من هیچ حرفی برای گفتن ندارم ...پس قهوتو بخور برو بخواب که فردا صب...
لوهان با صدای نسبتا بلندی پرید وسط حرفش
+ ببینم تو شیش ماهه بدنیا اومدی؟؟ ...خب دو دیقه لال شو بزار زرمو بزنم دیگه ..

سهون با چشمای درشت و بچگونش به اخم کمرنگ لوهان خیره شد
لوهان برای یک لحظه دلش میخواست این چشمای درشت و لبای آویزونشو از جا بکنه آخه یه آدم چطور میتونه چند شخصیت متضادو با هم اداره کنه
افکارشو کنار زد و با صدای آرومی شروع کرد به حرف زدن
+من همیشه دوست دارم که اگر برای آخرین بار یک جا هستم خاطره‌ی خوشی به جا بزارم یا حداقل خودمو بد جلوه ندم ...اما انگار اتفاقی که ازش متنفرم داره انجام میشه و من اصلا اینو دوست ندارم ...این حرفایی که بهم زدی من حتی یه کلمه ازشونو نفهمیدم و فقط متوجه شدم که تو از من بدت میاد ..
_نترس خیالت راحت باشه ...نه خاطره‌ی بد گذاشتی نه خاطره‌ی خوب ..هیچی ازت یادم نمیمونه ...خوش باشی

پوزخند تلخی زد و از جاش بلند شد که بره اما مچ دستش توسط لوهان گرفته شد برگشت و به چشمای لوهان خیره شد
صورتش جدی بود و هیچکدوم از اجزای صورتش بوی ترحم ، دلسوزی یا حتی خداحافظی نمیداد براش کاملا ناشناخته بود
+لطفا سهون...بشین حرف بزنیم

اصلا دلش نمیخواست دو تا تیله‌ی رو‌به‌روشو ناراحت کنه و از طرفیم رفتارای لوهان عجیب بود
آروم کنارش نشست و سرشو انداخت پایین و قصد حتی یک کلمه حرفی بزنه و دوباره لوهان پیش قدم شد
+فقط میخواستم بهت اعلام کنم یا خبر بدم یا...نمیدونم...میخوام بگم که من فعلا نمیرم و اینجا کاری دارم که باید انجامش بدم

اصلا برنگشت تا به صورت متعجب و علامت سوال سهون نگاه کنه
با لبخند به ماه خیره شد و ادامه داد
+نمیدونم گذشتم باهات چیکار کرده ..حتی نمیدونم که چقدر از گذشته من خبر داری ..فقط میخوام از این حس تنفرت کم کنم ..
_تو از هیچی خبر نداری..

لبخندش از روی صورتش محو شد و به چشمای سرد سهون که بهش خیره بود نگاه کرد
_لوهان اسطوره‌ی من بود...تمام روز و شبم شده بود کارهاش و برنامه‌هاش ...تنها کسی که به عنوان یه سلبریتیه واقعی قبول داشتم لوهان بود ...چون میشناختمش ...اون یه بچه روستاییه معصوم بود که با هزار زور و بدبختی تونسته بود به جایی که میخواد برسه و خودشو نشون بده ...اون دلیل عاشق شدنه من به جرفه‌ی بازیگری بود ..بخاطره عشقی که داشتم تو روی خانوادم ایستادم و آبروشونو توی روستا ریختم کف زمین برای اینکه بتونم برم شهر و بازیگرشم ..از تو و از گذشتت برای مردم میگفتم اینکه میتونم و انجامش میدم...حتی تمام سرمایه‌ی پدرمو برداشتم تا به شهر بیام ..تا اینکه اون خبر پخش شد ..خبری که جناب سلیبریتی گذشته‌ی با افتخارشو رد کرده بود و گفته بود که همچین خبرایی شایعه‌ی بیخود یه مشت روستاییه...

celebrityWhere stories live. Discover now