pt 3

160 34 4
                                    

                        ( paralyzed ; NF )

گونه هاش از سرما سرخ شده بودن و میسوختن. زخمای کف دستش درد داشتن.. قطرات قرمز رنگ خون از انگشتهاش پایین میچکیدن.. استین بلند هودیش با لکه های ریز و درشت خون تزئین شده بود.. هر کس از کنارش میگذشت نگاه تاسف باری بهش مینداخت و شایدم چیزی زیر لب درباره ی بیچارگیش میگفت. اما اون اهمیتی نمیداد.. نه به سوزش دستاش.. و نه به برق نگاه تیز رهگزرا.

قدم های کوتاهش به ارومی طول کوچه رو پشت سر میگذاشت. تصویر چهره ی رنگ پریده و خستش روی سطح روشن اب سایه مینداخت و بسرعت محو میشد. چتری برای جلوگیری از خیس شدن لباس فرمش نداشت و مطمئن بود کتابای توی کیفش تا الان پوسیده و غیر قابل استفاده شدن‌.

اه بی صدایی کشید و با یاداوری اتفاقات چند دقیقه قبل، لبخند کمرنگی زد.  حتی بدون تلاش برای تصور دوستش، میتونست موهای قرمز و خوشرنگشو به یاد بیاره.. یا لبخند درخشانش.. یا حس مثبت و قشنگی که هربار با دیدنش توی قلبش حس میکرد.

چرا جیهوپ انقدر با بقیه فرق داشت؟

با دیدن پلاک طلایی رنگ رو به روش، نفس عمیقی کشید و به محض قرار گرفتن پاش روی اولین پله، لبخند از روی لبهاش کنار رفت. دستهای لرزون و سرخشو بالا گرفت و به سنگ ریزه هایی که توی پوستش فرو رفته بودن خیره شد. انگار تازه متوجه زخمای کف دستش شده بود... و حالا نمیدونست چطور قراره این موضوعو برای بقیه توجیه کنه.

لبهاشو روی هم فشرد و با درموندگی دستاشو توی جیب هودیش فرو برد. شاید با پنهان کردن دستاش میتونست مانع از دیده شدن استینای خونالودش بشه.

با نوک پا چند ضربه ی کوتاه به در زد و منتظر موند. چونه و لبهاشو توی یقه ی هودیش برد و سعی کرد با نفسای عمیق خودشو گرم کنه.

نوک کفششو روی سرامیکای جلوی در کشید و با دیدن رد براق اب کف کفشاش، چشماشو ریز کرد. امیدوار بود توی این وضعیت بتونه از جلوی مادرش رد بشه.

در بالاخره باز شد و چهره ی بی حوصله ی زن میانسالی که یونگی به اسم مامان میشناخت، توی نور زرد چراغ کوچیک راهرو، نمایان شد. موهای فرفری و قهوه ایش با بی قاعدگی اطراف سرش تاب میخورد و پف زیر چشمای کشیده و ریزش، نشون از کم خوابی همیشگیش میداد. تی شرت سیاهی به تن داشت که یونگی میدونست بخشی از یونیفرم جدیدیه که توی محل کارش مجبوره بپوشه. دستای لاغرش روی لبه ی در خشک شده بودن و پاهای پرانتزی و بی جونش به سختی بدنشو نگه میداشتن.. هربار که مادرشو توی اون وضع میدید از خودش بیشتر از قبل متنفر میشد.. هزینه های مدرسه ی ناشنوایان سنگین بود و کمک های مردمی و دولت هم فقط میتونست پول غذا و اجاره خونه رو تامین کنه.. خانوادش دو یا حتی سه شیفت در روز کار میکردن تا بتونن خرج زندگیشونو در بیارن..

άφωνος ( speechless )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora