ارتباط

644 114 21
                                    

*پرنس جانگ کوک*
سه هفته از ملاقات با کیم تهیونگ گذشته بود که دوباره کنار همون خط و مرز ابدی دیدمش اینبار چیزی نگفتم و منتظر شدم تا شاید چیزی بگه و حرفی بزنه. وقتی منو دید دستشو برد و موهاشو از جلوی صورتش کنار زد، نفس عمیقی کشید و گفت: پرنس کیم تهیونگ، پرنس دنیای چیو هستم.
کمی صبر کرد و با لحنی غرور امیز گفت: باید پرنس جانگ کوک باشی، پرنسِ چانگو، درست میگم؟
سری به نشانه تایید تکون دادم: بله از اشنایی با شما خوشبختم.
خیلی آروم زمزمه کرد: همچنین.
هردو با فاصله نچندان کمی از خط روی زمین نشستیم، تفاوت های بین دو طرف باعث میشد کلی حرف برای گفتن داشته باشیم مثلا اولین موضوعی که به ذهنم رسید تا بیان کنم و حرفی بزنم هوا بود: پرنس تهیونگ چقدر جالبه که من زیر بارون نشستم و شما زیر افتاب، اینطور نیست!؟
توی چشمام نگاه میکرد و حرف میزد، این باعث میشد معذب بشم: بله درست میگی.
چشم هاشو به سمت بالا چرخوند و ادامه داد: فک کنم باید بیشتر ملاقات کنیم تا اطلاعات بیشتری بدست بیاریم و شاید بتونیم بیشتر آشنا بشیم، موافقی پرنس کوک؟
اینکه منو پرنس کوک صدا کرد حس عجیبی رو درونم ایجاد کرد هیچوقت اینجوری خطاب نشده بودم و کمی هول شدم پس با لحنی نسبتا نرم و مهربون گفتم: حتما، خوشحال میشم بیشتر آشنا شیم و از طرفی اطلاعات بدست بیاریم و بتونیم از این تفاوت به خوبی استفاده کنیم.
تهیونگ از جاش بلند شد و ایستاد: پس فردا همین موقع همینجا.
تعظیمی کرد و با اقتدار برگشت، به سمت مقابلش قدم برداشت و دور شد.



ㅇㅇㅇㅇㅇㅇㅇㅇㅇㅇㅇㅇㅇㅇㅇㅇㅇㅇㅇ


*پرنس کیم تهیونگ*
بالاخره بعد از کلی انتظار دوباره با شاهزاده ی بهشت ملاقات کردم اما اینبار ساکت نمودم و باهاش آشنا شدم بعد از مدتی حرف زدن بهش گفتم که دوباره همینجا ملاقات کنیم و به سمت قلعه بزرگ مرکزی برگشتم و به انتظار فردا و ملاقاتی دوباره، آشنایی بیشتر و شاید پیدا کردن یه دوست روز رو گذروندم.


*پرنس جانگ کوک*
وقتی از کنار مرز به سمت گلخونه و باغچه ی نزدیک برج بلند میانی رفتم و در عین حال به کیم تهیونگ فکر میکردم( نگاه خمار خاصی داشت که باعث جذب من به سمتش میشد، حرکات خاصی داشت از طرفی گاهی صمیمی و گرم بود و از طرف دیگه گرم نمیگرفت و با غرور رفتار میکرد و حرکت هاش باعث مشغول شدن ذهن من شده بود) وقتی به گلخونه رسیدم خواهرم جانگ جیگو رو دیدم که طبق معمول با پرنده ای حرف میزد و از قدرت فوق العاده ای که داشت استفاده میکرد، ازش پرسیدم که چه چیزایی راجب پرنسِ چانگو میدونه،
نگاه مشکوکی کرد و توضیح داد: از اونجایی که باهاش ملاقات نداشتم چیز زیادی نمیدونم فقط چندین بار از دور دیدمش ولی درکل پسر عصبی و خشکی به نظر میاد، البته نمیشه از روی ظاهر قضاوت کرد.
به آرومی گفتم: درست میگی نمیشه از روی ظاهر قضاوت کرد.
خواهرم پرسید: چیزی گفتی هیونگ؟
جواب دادم: نه به کارت ادامه بده.
تشکر کردم و به سمت برج بلند حرکت کردم.



ㄸㄸㄸㄸㄸㄸㄸㄸㄸㄸㄸㄸㄸㄸㄸㄸㄸㄸ

به نظر میرسید پرنس های دو دنیا به دنبال دوستی با همدیگه بودن و هیچکس از این موضوع خبر نداشت این باعث میشد راحت تر ارتباط برقرار کنن و بیشتر آشنا بشن.
با اینکه ارتباط برای هردو طرف سخت و مشکل بود از طرفی تفاوت های فیزیکی مثل آب و هوا و طرف دیگه تفاوت رفتاری و شخصیتی دو نفر باعث مشکل شدن ارتباط بینشون بود اما با این حال شروع به تلاش کردن کرده بودن تا از تنهایی و یکنواختی در بیان.

ㅏㅓㅏㅓㅏㅓㅏㅓㅏㅓㅏㅓㅏㅓㅏㅓㅏㅓ

پارت ها کم کم طولانی تر و جذاب تر خواهد شد منتظر بمونید:)
کامنت، نظر و رای (

🔥My own world❄️Où les histoires vivent. Découvrez maintenant