گفتم بگو سکوت کرد و رفت و من هنوز گوش میکنم...

128 18 5
                                    


این روزا چرا انقدر بد شدن؟! خورشیدی که همش قهره و آسمون دلتنگی که دائم می‌باره و منی که هر روز تو اشکای آسمون غرق میشم و تهش با یه خواب عجیب از زندگی می‌پرم، خواب یه صدا بدون تصویر و منی که برمیگردم و هیچ چیز جز سیاهی نمی‌بینم؛ انگار تو نیمه پنهان ماه گم شدم که هیچ نوری چشامو به بازی نمی‌گیره و هربار که صدا رو مخاطب قرار می‌دم اون سکوت رو ترجیح میده و انگاری میره وخب میشه گفت:«گفتم بگو، سکوت کرد و رفت و من هنوز گوش می‌کنم.»

جای خواب و زندگی عوض شده، برای زندگی لالایی میخونم که خوابش ببره و دم گوش خواب فریاد میزنم تا بیدار شه و خواب هر بار با سکوتش من رو لال می‌کنه، انگار توی یه رویا مردم و شوک واقعیت برای زنده کردنم هیچ اثری نداره.

شبیه پرنده‌ای که پرواز رو فراموش کرده و حس میکنه یه گم شده داره؛ دنبال اون صدای مهتابی می‌گردم و روزی پیداش می‌کنم، شاید توی شبی که گرگ‌ها رو به ماه زوزه می‌کشن و آفتاب‌گردان‌ها به احترام زوزه‌های عاشقانه سر خم می‌کنن؛ من هم نیمه‌ی پنهان ماه رو توی نیمه‌ی آشکارش ببینم،درست شبی که از این دیوونه خونه آزاد بشم.

هوای اینجا خفه‌ست با اینکه سقفش آسمونه و تنها دیوار دستای خودمه که خودمو در آغوش کشیده.

خب معتادا به سقف نیاز ندارن، به هوا نیاز دارن تا ریه‌ها‌شون دووم بیاره. منم که یه معتادم و روزی ۲۴ ساعت به تنهایی پک می‌زنم تا شاید ریه‌هام زندگی رو کم بیاره و خودکشی رو تجربه کنم، اما انگار مغز من با این سیگار نه تنها ضعیف نمیشه بلکه روز به روز قوی ترم میشه و خودشو منو تو تنهایی غرق می‌کنه.

دلم اون صدا رو می‌خواد که نجاتم بده از غرق شدن، گوشام لال شدن تو سکوت تاصدایی اونا رو نوازش کنه و به شنیدن دعوت، اما هیچ صدایی برای نوازش نیست؛ اینجا صداها فقط سیلی می‌زنن، صدای فریاد کمک مغزم برای نجات خودش و صدای خفه شوی قلبم به مغزم برای آزار دادن من و پنهان کردن خاطراتی که روحم سخت محتاج‌شونه؛ آخه دکترا میگن قسمتی از خاطره‌هام پاک شده و شاید روزی برگرده ولی اونا نمیدونن من تو خاطره‌هایی که یادم نمیاد جا موندم، حتی منم نمیدونم فقط روحم درجریانه.

چند روز پیش که حالم خوب نبود و رفتم کنار اون درخته که خیلی ازش میترسم یه پسره رو دیدم، غریبه بود ولی روحم اون آشنا تلقی می‌کرد، شاید بخاطر بوی خوب عطر مورد علاقم روی تنش یا شایدم قبلا دیدمش؛ راستی من چرا اون عطرو دوست دارم، از وقتی که خاطراتمو یادمه اونو دوست داشتم، شاید عطرا هم حافظه دارن و خاطرات آدما رو یادشون میمونه، شاید اون عطر از من و نیمه ی پنهان ماه خاطره داره که انقدر خودشو تو دلم جا کرده.

بیخیال اینا؛ زیر اون درخته ک ازش میترسم درواقع من از همه‌ی درخت‌ها میترسم ولی وقتایی که حالم بده میرم سمتشون و باهاشون حرف میزنم اونا شنونده‌های خوبی هستن جدای ازین که گوشی ندارن.

این بار با اون پسره جونگین حرف زدم، درواقع اون حرف زد و من گوش شدم، اون عاشق شده بود و متنفر، می‌گفت عشقش مرده، می‌گفت آخرین باری که دیدمش بهش گل رز دادم و اون پرپرش کرد انداخت جلو پام، می‌گفت از همه رز‌ها متنفرم ولی از اون نه ولی من میگم کسی چه میدونه شاید گل رز بهونس تا از خودش متنفر شه، جونگین خیلی از اون حرف میزد انگار مرده بود انگار غرق شده بود تو عشقی ک تهش نفرت شده بود، آدمی که جوانه‌ی نفرت بود تو دل جونگین، یه حس غریب تو وجودم راه انداخته بود و منو یاد خاطراتی که به یاد نمی‌آوردمشون می‌انداخت.

از اون روز گذشته و من هنوز اون حس غریب رو دارم اما آسمون انگار دیگه دست از گریه کردن کشیده و مثل هرروز داره ماه رو مهمون دلش می‌کنه و غروبی هم درکار نیست؛ همه جا باز داره سیاه میشه و آفتابگردونا هم سربه زیرتر از گذشته،و من از تاریکی شب به روشنایی سلول تنهاییم پناه می‌برم و با آفتابگردونا به امید روزای خورشیدی شبای تاریک رو سر می‌کنم.
 

ادامه دارد...

نیمه پنهان ماهWhere stories live. Discover now