همه جا تاریکه؛ چشامو که میبندم دیگه هیچی نمیبینم،انگار پشت پلکام همه مردن، نه رویایی زندهست و نه خاطرهای نفس میکشه، مثل مرگ میمونه مثل خلأ، انگار معلقم بین زمین و آسمون و نه میفتم و نه پرواز میکنم، حس غرق شدن تو سکوتی که خودش به سمت صدا فرار میکنه.
دنیای من شده این، شب و روز معنی ای ندارن و خورشید از پشت پلکای آسمون فقط به فتوسنتز گل و گیاه کمک میکنه، شبها با سکوت خاطرات و روزها با فرار رویاها جاشونو با هم عوض میکنن
و حالا خیلی بی ربط باید بگم من از رز ها متنفرم، مقصر همه بدبختیام یه رز قرمز تودل بروی مزخرفه لعنتیه که توسط دستای زیبا و ظریف جناب دو کیونگ سوی لعنتیه دوست داشتنی پرپر و توسط پاهای منه احمق له شد، به نظرم اصن ارزش چیدن نداره رزی که قراره زیر پا له شه و آدما ارزش دوست داشته شدن ندارن وقتی قراره قلبتو بشکنن و دو کیونگ سو ارزش نفرت انگیز بودن نداره وقتی انقد دوست داشتنیه و من میتونم با دوست داشتنش اونو تا حد مرگ عذاب بدم، البته مرگ که لذت بخشه براش و باید بگم تا حد زندگی اونو عذاب بدم... و من که ارزش دوست داشته شدن ندارم وقتی میشه با بی تفاوتی عذابم داد...خسته از اشکای احمقانهی آسمون در نبود خورشید خودمو به درخت دوست داشتنی لعنتیم میرسونم، تو دنیای من هرچی که دوست داشتنیه لعنتی هم هست چون قراره عذابم بده، اون درخت گوش ناشنوای حرفای زده و نزده ی روح منه، ولی انگار درختم هم خیانت کرده که شخص دیگه ای رو زیر سایهی نداشتش جا داده، آخه میدونی؟! درختایی که میمیرن دیگه برگی ندارن که سایهی یه انسان احمق بشه.
و حالا اون پسر احمق با اون پاهای درازش که ظاهراً چانیول نام داره با سکوت مزخرفش داره به روح درختم تجاوز میکنه، اون سکوت میکنه تا صدا رو بشنوه و من فریاد میزنم تا سکوت رو کر کنم.
فریاد زدم که چرا ساکتی؟!
«میدونی؟! قدیما سکوت رو با صدا کر میکردند و صدا رو هم با سکوت لال، اما الان وضع فرق میکنه
سکوتا صدا دارن و صداها سرشار از سکوتن،
شاید باید صدا رو با صدا غرق کرد
مث رد کردن یه درد قدیمی با دردی که جدیده و نا آشنا...
درد جدیده مثله پادزهره درد قدیمیه، البته اگه عوارض خودش تبدیل به یه درد نشه
واسه صدا هم همینطور
یه صدا میتونه سکوت صدای قبلی باشه اگه خودش دوباره تبدیل به صدایی که بخوای سکوتش کنی نشه»سکوتشو با گفتن این حرفا شکوند و من پی بردم که اون احمق نیست بلکه دیوونست، گفتم دیوونه یاد حرفش افتادم وقتی که ازش پرسیدم عشق برای تو چی معنی میشه و اون در جواب سوال به ظاهر عجیبم پاسخی عجیب تر داد و گفت:«عشق گاهی درد است گاهی ترس و گاهی نفرت، عشق را معانی بسیار است اما از من ک بپرسی عشق را دیوانگی مینامم»
و حالا من اون پسرو یه عاشق دیوونه میدونستم، عاشقی ک از عشق تو وجودش هیچ خبری نداشت و بی خبر از همه جا فقط و فقط از نیمه پنهان ماه حرف میزد و منی رو که با نیمهی آشکارش قهرم از خودش متنفر میکرد، آخه وقتی که یه رز زیر پا له شد ماه کامل بود و نظاره گر شکست من در سکوتی که صدایی رو منعکس نکرد و حالا منی که با ماه قهر بودم به طرز احمقانهای از نیمه ی پنهان ماه چانیول نفرت داشتم. اصلا نیمهی پنهان ماه چیه و کجاست؟!
YOU ARE READING
نیمه پنهان ماه
Fanfictionنیمه پنهان ماه ژانر خاصی تعریف نشده جز دیوانگی کاپل های اصلی: چانسو کاپل های فرعی: هونهو، کایبک نویسنده:zhra.es در رابطه با داستان: اینجا هیچ چیز منطقی نیست و تنها قانون موجود بی قانونیه فقط دیوانه ها بخوانند (: