2 : {دریاچه}

1.6K 336 91
                                    

آفتاب غروب میکرد و دیگه خبری از نسیم ملایمی که تا چنددقیقه پیش میوزید نبود. قاصدک‌ها آروم‌تر از قبل تکون میخوردن و سایه‌‌ای نارنجی رنگ روی تپه افتاده بود.
وقتی سبد رو تو دستم گرفتم و پشت سر مامان‌بزرگ راه افتادم حسی عجیب توی قلبم پخش شد. انگار دلم نميخواست از اون دریاچه فاصله بگیرم. با هر قدمی که از دریاچه دورتر میشدیم حس بد قلبمو بیشتر پر میکرد. برای لحظه‌ای پشت سرم رو نگاه کردم؛ نسیمی گذرا و تند موهام رو بهم ریخت و پشت گل‌های رو تپه که تکون میخوردن درست وسط دریاچه یه حباب دایره شکل بزرگ رو به محو شدن می‌رفت.

"جیمینی؟"

سرمو به طرفین تکون دادم. شاید یه برگ روی آب افتاده بود.

وقتی برگشتیم ، شام با شوخی‌های مامان‌بزرگ و سر و صداهای بابا تموم شد و من مستقیم به اتاق جدیدم برگشتم. قرار بود فردای اون روز بابا و مامان همراه مینهی راهی ججو‌ شن. با خودم فکر کردم شاید حس دلشوره‌ی عجیبی که به قلبم افتاده بود بخاطر رفتن اونها باشه.

نرده رو جمع کردم و درپوش اتاق رو گذاشتم. خودمو روی تخت بزرگ و نرم پرت کردم و از پنجره به آسمون خیره شدم ؛ ستاره‌های زیاد تو سیاهی شب خبر از آفتابی بودن هوای فردا میدادن.
مامان همیشه میگفت بابابزرگ آخرای شب منو روی پاش مینشونده و باهم به آسمون نگاه میکردیم. اون برام داستان تعریف میکرد و من اونقدر از افسانه‌هاش هیجان‌زده میشدم که تمام شب چشم روی هم نمیذاشتم. قصه گفتن تا جایی ادامه پیدا میکرد که سر بابابزرگِ غرق خواب روی شونم می‌افتاد و وقتی مامان‌بزرگ داخل شیروونی میومد یه جفت چشم درشت عسلی و یه لبخند پهن شیطون لای بازوهای بابابزرگ میدید. شیرین بود اما من که انگار بخشی از گذشتم تماما توی تاریکی فراموشی فرو رفته بود هیچکدوم از داستاناشو یادم نمیومد. هروقت بحث از خاطرات بچگی میشد من چیزی برای گفتن از هشت سالگیم نداشتم.
بااینکه سال‌های زیادی میگذشت اما بازهم غیرعادی بودن این حقیقت که من واقعا هیچی از اون سال‌ها به یاد نداشتم قابل کتمان نبود. حتی بارها به این فکر کردم که شاید سرم ضربه خورده باشه اما اونقدر بچه‌ی ساکت و آرومی بودم که حتی سر زانوهامم یه خراش کوچیک نداشت.
بخاطر چرت کوتاهی که سر ظهر داشتم خوابم نمیبرد.
کلافه روی تخت نشستم. نگاهم سمت میز تحریر و کمد تو اتاق کشیده شد.
تا حالا اون‌هارو نگشته بودم.
روبروی کمدی که درست مثل تمام وسایل اونجا آبی رنگ بود ، ایستادم. قفلک کوچیک باز شدش رو فشار دادم و در باز شد. روی پیراهن و جلیقه‌های رنگارنگ آویزون داخل کمد دست کشیدم. حدس اینکه مامان بزرگ حسابی همشونو شسته و تمیز نگه داشته بود با و‌جود بوی خوبی که میدادن اصلا سخت نبود.
قسمت پایینی لباس‌‌ها یه چوب زمخت نصب شده بود و شکلی قفسه مانند به کمد داده بود. زانو زدم. چند کاردستی‌ بامزه‌ شلخته‌وار اونجا رها شده بودن. هواپیمای چوبی کوچیک گوشه‌ی کمد اولین چیزی بود که توجهمو جلب کرد و برش داشتم.
کمی توی دستم بالا پایینش کردم که جایی روی بال چپش نوشته‌ی ریزی متوقفم کرد. از روی زمین بلند شدم و مقابل میز تحریرم ایستادم. چراغ قوه رو روشن کردم و هواپیما رو روی میز و زیر نور چراغ گذاشتم.

Allanaria || VminWhere stories live. Discover now