3 : {تهیونگ و مو نعناییِ بداخلاق}

1.4K 312 55
                                    

"هی هی پاشو دیگه چقدر میخوابی!"

باز هم همون صدا!
ضعیف بود و دور. انگار تو یه چاه عمیق افتاده بودم و کسی از فرسنگ‌ها دورتر باهام حرف میزد. صدا یه ریز پشت سرهم اون جمله رو غر میزد و پلک‌های سنگین من قدرت تکون خوردن هم نداشتن.
صدایی دیگه تشر زد:"دست از سرش بردار خودش به هوش میاد دیگه!"

چیزی بازوم رو نیشگون گرفت و همون صدای غرغرو گفت:
"اما الان پنجاه و سه دقیقه و چهارثانیه-
پنج-
شیش-
هفت-"

"باشه باشه!! بازوشو ول‌ کن!"

تمام بدنم کرخت بود. کم‌کم به اون نیشگون‌های دردناک سیلی‌های ریزی هم اضافه میشد.
بالاخره پلک‌هامو از هم فاصله دادم که بلافاصله با تصویری تار از منگوله‌ای آبی رنگ درست چندسانتی صورتم روبرو شدم.
بیحال پلک زدم و تصویر واضح‌تر شد؛ کسی بالای سرم ایستاده بود و صورتشو درست چندسانتی صورتم قرار داده بود. چشم‌هاش درشت و آبی رنگ بودن و پوست روشن گونه‌هاش پر از کک و مک‌های ریز بود. با درک فاصله‌ی کممون چشم‌هام گرد شدن و فریاد بلندی زدم که همزمان با من اونم فریاد زد!
سرشو عقب کشید و فاصلمون بیشتر شد. اما وقتی چشمم به دستش که هنوز روی بازوم مونده بود افتاد دوباره فریاد زدم و اون هم به تبعیت از من بلندتر فریاد زد!

صدایی غریبه عصبی داد زد:"آروم باشین احمقا چه مرگتونه !؟"

بدن نیم خیز شدمو عقب کشیدم. نگاهمو بین دو پسر چرخوندم. اونی که چشم‌های آبی داشت سرش رو کج کرده بود و کنجکاو نگاهم میکرد و دیگری با اخم‌های توهم دست‌ به سینه عقب‌تر ایستاده بود.

چندبار پلک زدم و ذهنم با تاخیر به کار افتاد.
"م‍- من کجام؟"

لب‌های پسری که چشم‌های آبی داشت به لبخندی دندون‌نما باز شدن و با ذوقی عجیب جواب داد:"داشتی تو آب خفه میشدی!"

تازه متوجه لباس‌های عجیب پسرِ لبخند به لب شدم. شلواری گشاد و آبی رنگ پوشیده بود که لبه‌هاش چین خورده بودن. پیراهن تنش هم به همون رنگ بود و مدام انگشت‌های شستش رو لای بند‌های جلیقه‌‌ی مشکیش میذاشت و باهاشون بازی میکرد.
دیگری لباس‌هایی با همون طرح و شکل اما سبز رنگ داشت. عجیب‌تر کلاه‌های مشابه و منگوله داری بودن که روی سرشون داشتن.
با یادآوری اتفاقی که توی دریاچه افتاد بهت‌زده پرسیدم:"شما منو نجات دادین؟"

لبخند دندونی پسر چشم آبی کش اومد و دست‌هاشو بهم کوبید که باعث شد شوکه تکون بخورم.
"مثل یه قهرمان از خفگی نجاتت دادم!"

البته تا جاییه که به یاد داشتم یه نفر سعی داشت خفم کنه! بهرحال لبخند‌ی مصنوعی زدم و معذب از نگاه خیره‌ی پسر اخمالوی دیگه‌ای که اونجا ایستاده بود بلند شدم.
سمت نامعلومی که حتی خودمم هیچ ایده‌ای نداشتم کجاست قدم برداشتم و خطاب به پسری که ادعا میکرد نجاتم داده به حرف اومدم:"اوه پ‍- پس ممنونم بابت لطفتون. من باید برگردم مامانبزرگ حتما نگرانم شده و- و-"

Allanaria || VminWhere stories live. Discover now