نمی دانم هنوز بی حس شدم یا نه.من خطر را همیشه احساس می کنم.می دانم چه کسانی در کمینم هستند.و البته می دانم که نقشه شان برای سلاخی کردنم چیست.همیشه ردپایشان را پیدا می کنم.ولی به هرحال می دانم که روزی من را به دام خواهند انداخت.
خیلی از چیز هایی که برایتان نوشتم را،به دکتر هم نشان دادم.و البته خیلی هم با او صحبت کردم.او به من پیشنهاد داد تا احساس خطرم را بی معنی تلقی کنم.ولی نمی خواخم خودم را گول بزنم.می دانم که واقعیست.همینطور دکتر برایم قرص هایی نوشت و دستور داد تا کار هایی بکنم،که کم کم قسمتی از مغزم را غیر فعال کنم.قسمتی که خطر را تشخیص می دهد.من سعی کردم که این کار را بکنم،ولی نمی دانم هنوز موفق شده ام یا نه.
شما می توانید با قرص هایی،این حس را به خود تحمیل کنید که همه چیز عادی است و جای نگرانی نیست.ولی اگر زیاده روی کنید،ممکن است به حواس دیگرتان هم لطمه بزنید.در موارد وخیم تر،ممکن است که به طور کامل حس ترس،ترحم،تردید،نگرانی،و دلسوزی را هم از دست بدهید و در نتیجه به مشکلات بزرگتری بر می خورید.البته نه شما.شما که چیزی حس نمی کنید.بقیه.آنها را به دردسر بزرگی خواهید انداخت.
و این کاری است که من خیلی وقت است مشغول تمرین کردن آنم.می خواهم دیگران را به مشکل بزرگی دچار کنم.دیگر نمی توانم به اندازه ی کافی خوب باشم.دیگر استفاده ی ابزاری ام تمام شده.به خاطر همین مدام دور ریخته می شوم.پس در این وضعیت،تنها کاری که می توانم بکنم این است که انتقام دستمال کاغذی بودنم را بگیرم.و در این راه تنها چیزی که نیاز دارم،این است که آن بخش از سرم را از کار بیندازم.شاید این اینطوری از شر پیام های بیهوده ی مغزم خلاص شوم.