24:i want to Go Back to Seol

1.6K 205 13
                                    


حتما داشت توهم میزد که اون و این موقع اونم اینجا میدید
ولی اون اونجاست !
از جاش بلند شد و با یه نیش خند به طرف جونگکوک رفت
"چیشده .. خوشت نیومد من اومدم؟"
جونگکوک با مبهوت بهش نگاه کرد  پاهای خشک شدش و حرکت داد و رومبل یک نفره رو به روی تخت نشست
آب دهنش و قورت داد  کلافه از همه چیز سردرد  سرگیجه  یخ بودن بدنش یهویی اومدن  این هرزه ! نبود جیمینش
سعی کرد  عصبانیت خودش و کنترل کنه با دندونایه چفت شده گفت"تو اینجا چیکار میکنی هیونا؟"
هیونا  تک خنده ای زد و گفت"خوب شد هنوز من و یادت هست"
"جواب من و بده"
این دفعه جونگکوک غرید هر لحظه که میگذشت احساس میکرد فضا گرم تر میشه تو حال خودش نبود
"اومدم حقم و پس بگیرم"
جونگکوک گیج بهش نگاه کرد"چی؟"
خواست از جاش بلند بشه اما هیچ کدوم از اعضای تنش  رو نمیتونست تکون بده دوباره زور زد اما حتی یک میلیمتر هم نمیتونست تکون بخوره
هیونا که شاهد این صحنه بود خنده یه دیگه ای کرد "جئون جونگکوک انقدر زور نزن  نمیتونی هیچ کاری کنی"
جونگکوک به هیونا نگاه کرد که یهو  چشماش سیاهی رفت چشماشو بست و دوباره باز کرد
با تعجب به رو به رو نگاه کرد جیمین اونجا بود !!حتما توهم میزد داشت بهش نزدیک میشد جیمینش اومده بود دلش محکم  به سینش میکوبید با بخورد لبای سرد معشوقش به لباش  قلبش ایستاد
(صبر کن .. این  این لبای جیمین نیست .. این لبا لبای جیمینم نیس)
تو مغزش این جمله رو گفت و سعی کرد  سرش و عقب ببره ولی نمتونست هیچکاری کنه توانایی هیچ کاری و نداشت
تنها صداهای نامفهمومی میشنوید یکی لباساش و از تنش در آورد  داشت براش چه اتفاقی میوفتاد فلش عکس میخورد به  صورتش  حسش میکرد ولی نمیتونست چیزی و تشخیص بده
اینجا چه خبر بود  چرا نمیتونست کاری کنه 
یعنی بدونه اینکه بخواد داشت به جیمینش خیانت میکرد؟! شقیقه سرش شروع به تیر کشیدن کرد ناله های نا مفهومی میشنید
ولی نمیتونست خودش و از این  جهنم بیرون بکشه
هیونا دستای جونگکوک رو  دور کمر لخت خودش انداخت و سرش و تو گردن جونگکوک مخفی کرد
با تیر وحشت ناکی که  سرش کشید دیگه چیزی نفهمید به خواب عمیقی رفت


آهی از درد کشید و لایه یکی از چشماش و باز کرد  بدن کوفتش و رو تخت بالا کشید و لب تخت نشست دستش و رو شقیقه سرش فشار داد که تیر میکشید
اینجا چه خبر بود ! چرا اتاقش بهم ریخته بود ؟!
با تعجب به همه جا نگاه کرد لباساش چرا پایین تخت ریخته بودن؟؟
به خودش نگاه کرد
" نه این امکان نداره .. من ..من چیکار کردم "
اشک تو چشماش حلق زد
این امکان نداشت نمیتونست باور کنه که همچین کار زشتی کرده
به تخت نگاه کرد .. چنتا عکس و یه کاغذ کوچیک رو ملافه بهم ریخته بود
عکسار و از و تخت برداشت  و نگاهی انداخت
"نه .. نه  من .."
بغضش اجازه حرف زدن بهش نمیداد قلبش از ترس محکم به سینش میکوبید  باور کردنش براش سخت بود  که به جیمینش خیانت کرده بود اگه ..اگه جیمین میفهمید چی؟  هیچوقت نمیبخشیدش 
اشکای رو صورتش و پاک کرد و بینیش و بالا کشید عکسا رو  رو تخت انداخت و کاغذ کوچکی که رو تخت بود رو گرفت
"خیلی خوش گذشت عزیزم ..به زودی دوباره هم وملاقات میکنیم کوکی"
زیرش نوشته شده بود " از طرف تنها عشقت هیونا"
کاغذ و  تو مشتش مچاله کرد نفس نفس میزد به چه جرات  این بازیه مسخره رو راه انداخته بود گوشیش  شروع کرد به زنگ خوردن به  صفحه گوشی که بغل دستش بود نگاه کرد
جیمینش داشت زنگ میزد با دیدن اسم زندگیش رو گوشیش بغض بدی به گلوش چنگ انداخت حالا باید چی میگفت؟
قطعا اگه میفهمید  از پیشش میرفت ولی مگه بهش قول نداده بود که هیچ وقت تنهاش نزاره نکنه یه وقتی فهمید  تنهاش بزاره و بزنه زیر قولش؟؟؟
احساسات زیادی  یهو بهش هجوم آوردن استرس خشم  دلتنگی  عذاب وجدان ترس ترس ترس ترس ازدست دادن !
وقت تماس قطع شد میسکالش رو صفحه گوشی افتاد گوشی و برعکس کرد تا  نبینه به زور از رو تخت بلند شد و به سمت حموم رفت آب داغ و تا ته باز کرد و زیرش وایساد از خشم تنش میلریز چه غلظی کرده بود ؟
ناخنای انگشتاش و محکم تو بازو هاش فرو میکرد تا از عصبانیت کم کنه
اشکاش  با آب داغی که از سر و صورتش میریخت یکی شده بود
نگاهشو به عطر های کنار وان داد با حرص به سمتشون رفت و   همشون و ریخت پایین همشون با صدای بدی به زمین برخورد کردن و خورد شدن( چیزی نیست گیر دادم به اون عطرای کنار وان)
نه تنها اعصابش آروم نشده بود بلکه بیشتر از قبل خط خطی شده بود
یعنی قراره از هم جدا بشن؟به همین زودی؟ تازه میخواست با جیمین  به خیلی جاها بره خیلی کارا بود که هنوز نکرده بودن
" نه .. نه من .. من نمیزارم اون بره ..هرگز"


گوشیش و رو تخت پرت کرد با استرس  تو طول اتاق راه میرفت و ناخناش و میجوید نکنه خوابه که جوابم و نمیده  اگه  خواب هم میبود بیدار میشد چند باری بود زنگ زده بود شاید گوشیش رو سایلنت بود و نمیشنید
نه  امکان نداشت گوشیه کوکیش رو سایلنت باشه
کلافه رو تخت دراز کشید
"نکنه .. نه نه جیمین انقدر بد به دلت راه نده انقدر بی اعتماد نباش بهش .. اون تورو دوست داره هیچوقت  کسی دیگه رو وارد زندگیش نمیکنه"
بغض بدی به گلوش چنگ زد با صدای  گوشیش   پرید رو گوشیش براش سمس اومده بود
"جونگکوک باشه جونگکوک باشه"
با دیدنه شماره ناشناس  پنچر شد سمس و باز کرد
"جیمینی بهت پیشنهاد میکنم زود تر از بازی بری بیرون وگرنه مجبور میشم به روش خودم از بازی بیرونت کنم"
این دیگه چی بود !؟ با بهت به صفحه گوشی زل زده بود
با اخم به صفحه زل زد کی میتونست این شوخیه مزخرف و اونم ساعت سه صبح بکنه؟!
نفسش و پر حرص بیرون فرستاد گوشیش و خاموش کرد و زیر پتو رفت و پتو رو کلا روش کشید به   تصویر تماما مشکی که شکل گرفته بود نگاه کرد  قطرات اشک رو گونه هاش میریختن
فکرش و نمیکرد یه روزی به جایی از دلتنگی برسد که پاک دیوانه بشه
نمیتونست بخوابه تو این چند روز خواب به چشماش نمیومد
از  رختخوابش بیرون اومد بدون فکر به طبقه پایین رفت و  روبه رویه قفسه های بزرگ مشروب خوریه جونگکوک ایستاد
"من اینجا چیکار میکنم؟!"
به قفسه ها نگاهی انداخت یکی از شیشه های داخل قفسه رو برداشت  نیازی یه لیوان یا چیزه دیگری نداشت فرقی نمیکرد مشروب بخوره یا شراب ویسکی وودکا ویا هر چیز دیگه ای .. فقط میخواست مست کنه تا راحت بخوابه .. تا به چیزی فکر نکنه .. به افکار منفی که در ذهنش میاد فکر نکنه به طرف اتاقشون رفت


تا خود صبح نتونست بخوابه خواب به چشمانش نمیومد  فکر نبود جیمینش یه کابوس بود یه گوشه تخت نشسته بود و زانو هاش را بغل کرده بود
چشماش کاسه خون شده بودند وپف کرده بودن
خودش و آروم آروم تاب میداد مانند گهواره ای برای  نوزاد
باید برمیگشت کره خیلی زود  نمیتونست اینجا بمونه هر لحظه ممکن بود هیونا همه چی و لو بده  به جیمین و اون هم بدون اون که بهش بگه بزار بره
ولی اون حتی نمیتونست جواب زنگ های جیمین را بده چه برسه اینکه باهاش رو در رو بشه
باید از چانیول  کمک میگرفت نمیتونست دست رو دست بزاره
گوشیش رو  تو دستاش جا به جا کرد و به چانیول زنگ زد بعد سه تا بوق قیافه خواب آلود چان رو صفحه نمایان شد
"هان؟"
"چان به کمکت نیاز دارم"
چانیول با شنیدن صدایه خسته و کلافه دوستش چشماش و باز کرد و به صفحه گوشی نگاه کرد
"پسر چیشده!؟ با جیمین دعوا افتادین؟"
"یه اتفاقی افتاده چان"
چانیول رو تخت جابه جا شد و با گیجی به  جونگکوک خیره شد"بگو چیشده!؟"
جونگکوک آهی کشید و شروع کرد تعریف کردن ماجرا
____
چانیول با کلافگی به جونگکوکی که  آشفته بود نگاهی انداخت
"حداقل جواب تلفناش و بده نگران میشه"
جونگکوک با بغض گفت: نمیتونم چان  میخوای این قیافه من و ببینه؟ نمیگه چرا اینجوری شدی؟
"نمیدونم بهت چی بگم "
پوفی کشید
"میخوام برگردم سئول"
_______________________
1337
های:)
خوبین گایز؟:)
خب اول اینکه ممنون برای کسایی که نظر و ووت دادن😍♥️🐾
این پارت کم بود میدونم ولی خب وسط هفته یه آپ دیگه میزارم برای جبرانش چون این پارت چهل و دو صفحه بود و ممکن بود من بزارم و باز برای یه سریا بالا نیاد:) و من مجبور شدم نصفش و بزارم خب امید وارم این پارت رو دوست داشته باشید:)
دوستون دارم♥️🐥

Forced love|KOOKMINWhere stories live. Discover now