32:the end?

2.3K 251 55
                                    




"این مراسم مهمه کوک این مهمونی خیلی مهمه"
"نمیتونم چان .. نمیشه تو این وضعیت "

جیمین که داشت از تو راه رو رد میشد صدایه اون دو رو از تو یه اتاق که درش نیم باز بود شنید..پشت در قائم شد و منتظر ادامه ماجرا شد
"جونگکوک این مراسمه یکی از معتبر ترین و معروف ترین فرد سئول کلی آدم اونجاست من برم و تو نیایی که نمیشه تازه تهیونگ هم که نیست بدتر"
جونگکوک دوباره خواست مخالفت کنه که جیمین با شنیدن اسم مهمونی سریع پرید داخل و گفت"مهمونی؟ کی؟ امشب؟ خوب بریم دیگه.."
چانیول و جونگکوک با تعجب به جیمین زل زدن از اون اتفاق به بعد جیمین رفتارش همینجوری شده بود یهو مود عوض میکرد و همه رو شکه میکرد
جونگکوک ابروهاش و تو هم کشید گفت"جیمین فالگوش وایساده بودی؟"
جیمین به حرف جونگکوک توجه نکرد رفت طرفش بازوش و گرفت و کشید لب و لوچش و آویزون کرد و با لحن بچگونه ای گفت"جان من بریم مهمونی خسته شدم انقدر تو خونه موندم"
جونگکوک با تردید به قیافه فوق کیوت جیمین نگاه کرد چطورباید به اون مهمونی میرفتن وقتی حال جیمین اینجوری بود؟ اون حتی نمیدونست که جیمین چشه!!
جیمین به چانیول نگاه کرد و گفت"مهمونی کی؟"
"ا..امشب"
چانیول با هول گفت و هنوزم بابهت به جیمین نگاه میکرد
"اوکی .. من میرم حاضر شم"
اون دوتارو که بابهت بهش نگاه میکردن تنها گذاشت
جونگکوک با بغض آه کشید
"میگی یه روانشناس بیارم براش؟"
چانیول سرش و تکون داد تا از بهت در بیاد
"نمیدونم فکر کنم اول زنگ بزن تلفنی بهش درباره شرایطه جیمین بگو بعد اگه خیلی وضعیت بد بود بگو بیاد"
جونگکوک گوشیش و از جیبش در آورد تا به رفیق قدیمیش زنگ بزنه
"الو؟"
"اوه ..سلام نامجون چطوری؟"

جیمین دوش گرفت و روبه رویه کمد لباساش ایستاد کلاه حوله گشاد بزرگی که پوشیده بود و یکم عقب داد استینای حوله رو بالا کشید تا بتونه رگالا رو در بیاره
لباساش و برنداز میکرد ولی به هیچ نتیجه ای نمیرسید که کدوم رو برای امشب بپوشه دستش و به چونش زد تو فکر رفت به یک نقطه نامعلومی زل زده بود و به یه چیزی فکر میکرد که نمیدونست چیه
یه صحنه تار جلو چشماش ظاهر شد که باعث شد بدنش سر بشه و نتونه حرکتی کنه آهی از روی درد کشید چشماش و محکم بست سرش به شدت گیج میرفت
"چم شده؟"
دستاش و مشت کرد دندوناش رو هم فشار داد تا از دردی که یهویی اومده بود سراغش کمتر کنه بعد چند ثانیه سر بودن بدنش از بین رفت آروم پلکاش و باز کرد به رگالا نگاهی انداخت
چرا این چند روز چیزای جدید و عجبی به سراغش میومدن؟ حتی همه از برخوردای عادیش شگفت زده و متعجب میشدن
آهی کشید همه فکرایه تو سرش و سعی کرد نادیده بگیره بعد از کمی کلنجار رفتن با لباسا که کدوم و بپوشه افکارش کم کم پاک شدن

پا روی پاش گذاشت سشوار و تو دستش تکون تکون میداد تا به همه موهاش بادش بخوره و زودتر موهای طوسی رنگش خشک بشه
لبخندی زد دستاشو تو موهاش کشید
بعد از اتمام کارش سشوار و خاموش کرد سرجاش گذاشت شونش و گرفت تو دستش تا موهاش و شونه بکنه
"موهام و بدم بالا یا بریزم رو صورتم؟"
با خودش زمزمه کرد لباش و آویزون کرد

Forced love|KOOKMINTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang