𝐃𝐞𝐚𝐫 𝐀𝐮𝐫𝐨𝐫𝐚

123 32 31
                                    

«دارم بهت زنگ میزنم تا برای اخرین بار صدات رو بشنوم»
با ذوق کودکانه عی گفت و منتظر موند
«البته صدای ضبظ شدت »
لبخند تلخی زد که تضاد جالبی با برق ذوقی که توی چشماش بود داشت
«مشغول هستم لطفا بعدا تماس بگیرید یا پیغام بزارید»
با صدای ضبط شده اروم زیر لب زمزمه کرد و سرش رو گرف بالا و به لنز دوربین نگاه کرد
«اوه فکر کردی قراره با خودت حرف بزنم؟نه تو هیچوقت جوابم رو نمیدادی»
جوری که انگار داره راجب عادی ترین چیز حرف میزنه گفت و دوربین رو جوری روی یکی از صخره ها گذاشت که قیافش تو کادر باشه
«زشت شدم نه؟هیچوقت برات زیبا بودم؟»
با لبخند دندون نمایی گفت ولی لبخندش از شادی نبود بلکه لبخند عصبی بود
«یک ماه گذشته..»
به انگشتای دستش نگاه کرد
«یادته بهم گفتی دوستیات مثل قرار دادن؟گفتی اگه تا یک ماه دوستت رو نبینی دیگه دوستت نیست و براش جایگزین میاری؟نمی خوای بیای ببینیم؟برام جایگزین میاری؟»
لبخندش محو شد و با مردمک هایی که دودو میزدند به لنز خیره شد و انگار منتظر جواب بود
«حتی موهام رو تو این یک ماه کوتاه نکردم نگاه کن»
دوربین رو برداشت و نزدیک موهاش برد
«موهام چرب شدن »
ریز ریز خندید و دوباره رفت تو فکر و لبخندش جاشو به اخم ظریفی داد
«لاغر هم شدم..اخه اون نودل های چینی بدون تو حتی تند هم نیستن»
لباش ناخداگاه اویزون شدن پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و دوربین رو برگردوند سر جاش روی صخره
«بهت گفته بودم بعد از اولین نودلی که باهات خوردم عاشق غذا های چینی شدم؟ یکم معدم رو اذیت میکرد ولی وقتی با تو بودم طمع بهشت میداد »
با اشتیاق توضیح داد و دستاش رو روی زانوهاش گذاشت و چونش رو روی دستاش گذاشت
«یادته بهم گفتی مثل بچه کلاس پنجمیا نباید ساعت یازده بخوابم؟»
ساعت گوشیش رو چک کرد و گوشیش رو اورد جلوی دوربین
«ساعت چهار صبحه..»
گوشی رو توی جیبش جا داد و به نقطه نا معلومی خیره شد دقیقه ها میگذشتن و اون فقد به نقطه عی زل زده بود
«بیست و هفت روزه خونه نرفتم..»
یهویی و بدون مقدمه گفت و ناخون هاش رو جویید
«می خوام بهت پیام بدم بیا باشه؟»
گوشیش رو در اورد و چیزی تایپ کرد و یکم منتظر موند گوشی رو کنارش روی زمین گذاشت
«یادته به ناخونای کشیدم حسودی میکردی؟الان صدف ناخونام کوچولو شدن چون ناخونام رو میجوعم»
انگشت های یه دستش رو به دوربین نشون داد
کنار ناخوناش زخمی بودن
«یادته اون روزی که قرار بود بریم بیرون یجایی بجز ساحل؟قرار بود بریم کافه..»
لباش رو اویزون کرد و موهای چربش که ریخته بودن تو صورتش رو به سمت بالا هدایت کرد
«من یک ساعت و سی و شیش دقیقه توی کافه منتظرت بودم..»
با ناله گفت و مثل بچه ها بغض کرد
«ولی بعد از یک ساعت و سی وشیش دقیقه که حتی تصمیم گرفته بودم راجب چی حرف بزنم بهم پیام دادی که با دوستت رفتی بیرون و یادت رفت»
اشک سمجی که از گوشه چشمش پایین ریخت رو محکم و حرصی پاک کرد و لبش رو گاز گرفت
«یادت رفت..؟منو..؟منو یادت رفت؟
سرش رو گذاشت رو زانوهاش و اروم هق هق کرد
صدای ویبره گوشیش اومد و گوشیش رو برداشت و نیشش باز شد جوری که انگار نه انگار تا چند لحظه پیش داشت از ناراحتی هق هق میکرد
«جوابم رو دادی گفتی میای
بهش گفته بود میاد ولی اگه بازم فراموش میکرد چی؟
«بهت گفتم ساعت هفت و نیم اینجا باش یعنی به موقع میای؟میشه دیر نکنی؟»
چشمای براقش رو با التماس به دوربین دوخت
«الان سه دقیقه به ساعت پنج شده..ساعت پنج رو دوست داشتی»
دوربین رو تنظیم کرد و لبه پرتگاه ایستاد
تصویرش توی کادر دوربین بود
زانوهاش میلرزید و دستاش رو مشت کرده بود لبش رو گاز گرفته بود تا صدای گریش بلند نشه
به ساعت گوشیش نگاه کرد دو دقیقه به پنج
«امروز..اخرین..دیدار..ماست
هق هقش باعث شد جملش رو کلمه کلمه ادا کنه
یک دقیقه مونده بود زانوهاش تحمل وزنش رو نداشت گوشه تی شرت نازکی که مناسب این هوا نبود رو توی دستش فشرد کمتر از سی ثانیه
«مراقب..خودت..باش..آرورای عزیز»
با هق هق گفت و دستش رو جاوی دهنش گذاشت ساعت پنج شد
یه قدم به عقب کافی بود تا به اغوش باد رفت و باد اون رو به دریا سپرد و توی اغوش دریا فرو رفت

ادامه دارد..

𝐎𝐜𝐞𝐚𝐧 𝐛𝐨𝐲Where stories live. Discover now