با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم با دیدن اسمش لبخندی رو لبام اومد
"پسرِ دریا"
پسری که با تموم بد رفتاری هایی که بهش کردم بهم زنگ زده بود
گوشی رو برداشتم
بهم گفت برم ساحل
حتما می خواد اشتی کنیم
شونه عی بالا انداختم و بلند شدم و به خودم رسیدم
به ساعت نگاه کردم
ساعت دقیقن چهار بود
شاید یکم زود بود نه؟
خندیدم و با لباسای بیرونیم خودم رو انداختم رو تخت
اگه بخواد اشتی کنیم من بدون حرفی قبول میکنم
اون یه پسر قوی و دوستداشتنیه
ولی..
حس خوبی ندارم
حس میکنم صداش میلرزید
ینی تو ساحله؟
فقط یه راه برای فهمیدنش هست
باید برم ساحل
کلی حرف برای گفتن دارم
شاید تونستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم لبم رو گاز گرفتم و نقاشی عی که از چشماش کشیده بودم رو برداشتم
یه بوم آچار بود
چشماش قهوه عی بود
ولی اون پسر عابی بود میدونی چی میگم؟
اون عابیه
پایین نقاشی با دست خطی که بهش میگفت قشنگ نوشته بودم "عابی ترین چشم ها متعلق به اون پسر چشم قهوه عی بود"
از خونه زدم بیرون که هوا بارونی شد برگشتم و بارونیم رو پوشیدم کلاه بارونیم رو گذاشتم رو سرم و بوم نقاشی رو زیر بارونیم قایم کردم تا خیس نشه و به طرف ساحل قدم تند کردم
خیلی هیجان زده بودم تا ساحل حدود یک ساعت راه بود ولی اگه بدوعم زودتر میرسم
نیم ساعت بعد به ساحل رسیده بودم و شروع کردم به سمت پاتوقمون یا همون صخره ها رفتم
به ساعت گوشیم نگاه کردم
چهار و پنجاه و شیش
من انقدر به دقیقه ها اهمیت نمی دادم ولی تقصیر اون پسر بود که انقدر به این چیزا دقت میکردم
عادت کرده بودم از اون صخره ها برم بالا پس واسم اسون بود
ولی بیست دقیقه عی طول میکشید
از صخره ها بالا میرفتم و خاطراتم رو مرور میکردم شاید امروز بردمش کافه بجای اون دفعه که قرار بود بریم
اولین باری که نودل خورد رو کاملا یادمه قیافش از تندی نودل قرمز شده بود
واقعا بامزه شده بود
بدون اینکه بدونم چه اتفاقی در انتظارمه با لبخند از صخره ها میرفتم بالا
خودمو از اخرین صخره هم بالا کشیدم
کسی اینجا نبود
-چان؟
اسمش رو صدا زدم ولی کسی نبود
چشمام رو چرخوندم و یه دوربین پیدا کردم
شاید هنوز نیومده و بتونم خودمو با دوربین سرگردم کنمچند دقیقه بعد ارورا با چشمای اشکی و قلب شکسته لبه پرتگاه بود
اشک میریخت و قلبش تیر میکشید چطور نفهمید و کلی سوال دیگه..
پرید و این پایان اونها بود
ولی کسی نفهمید اون پسر به یکی از صخره ها گیر کرده بود و با چشم خودش مرگ عشقش رو دید