فرشته

356 49 67
                                    

ميرم ميشينم رو تختش
چند دقيقه اي بهش خيره ميشم...پشتش به من بود..جز يه سوتين چيزي تنش نبود ؛ پتو نازك پاهاش رو پوشونده بود.برام عجيب بود كه...رو پشت كمرش پر از جاي زخم بود. مثل جاي چاقو...
دستم رو ميكشم رو كمر لختش
روي اون زخم ها...پوست سفيدش،سرده...
دايره وار حركتش ميدم.چرا بايد به يكي از هزارتا قربانيم انقدر نزديك باشم؟!
هيچ تفاوتي بين ما نيست ولي...يه چيز مشترك بيشتر از هرچيزي به چشمم مياد.
هردو يه چيزي رو داريم پنهون ميكنيم كه ميدونم، وقتي اونو فاش كنيم ديگه هيچكدوم اون ادم قبلي نميشيم.
روي گردنش ميكشم ..با دستم موهاي پشت گردنش ،روي گردنش..جاي زخمي بود كه با بقيه متفاوت بود ، عميقتر...و انگار دليل قانع كننده اي پشت اين زخم بود !
زير اون فرورفتگي زخم قديميش، يه تاتو كوچيك بود :
' Angel'
انگار با اون زخم سعي داشت اين تاتو رو از بين ببره
با حركت سريع ميچرخه؛ دستاش رو محكم رو گلوم قفل ميكنه .با عصبانيت نگاه ميكنه
شكه شدم از اين وضعيت...انتظارش رو نداشتم! كه..سوفي بيدار باشه...مخصوصا كه حالا انقدر عصبيه!!
چندثانيه اي باهم چشم تو چشم شده بوديم ؛ خودم گند زدم خودم بايد جمعش كنم
دستم رو ميارم بالا . تار موهاي كوچيك جلو چشماش رو ميدم پشت گوشش؛
هميشه جواب ميده . ولي اون نتنها اروم نشد بلكه بيشتر عصبانيتش شعله كشيد!
سريع مياد روم . به ناچار روي تخت مي افتم ؛ حلقه دستاش رو محكمتر ميكنه .

"هيچوقت و هيچوقت.!!"
"بي اجازه وارد اتاق يه خانم نميشن!"

اون ميگه..يا سنگيني نفس ميكشه

"باشه! من متاسفم!"

من سريع ميگم ؛ حلقه دستاش رو باز ميكنه
بلند ميشم

"گمشو بيرون!"

اون ميگه به در اشاره ميكنه.با اون قيافه و لحن عصبي و جديش نميشد مخافت كرد!!

"من..م-"

"با تأسفت گمشو بيرون!!"

ديگه هيچ حرفي نزدم...منو از اتاق انداخت بيرون. و ...منم رفتم
براي بار اخر نگاهش ميكنم
رو تخت نشسته بود و پاهاش رو تو دلش جمع كرده بود
درو ميبندم...بهش زمان ميدم!
با تاسفم گم ميشم بيرون، قاتل هزارچهره از قربانيش دستور ميگيره! ميخندم و ميرم

*داستان از ديد سوفي*
كابوس هاي عجيب كل شب نميزاشتن بخوابم ؛ هري رو ميديدم؛ نه تو چهره خودش
بلكه سايه مرگ...اون عجيب بود نميخواست منو بكشه بلكه عاشقانه لمسم ميكردم. گاهي هم قطره اشكي از چشم اون و من پايين مي افتاد
زمزمه ميكرد كه'در نهايت اين رابطه به مرگ تو و يا من تبديل ميشه'....
دلم نميخواست اون رويا تا اون لحظه پايان پيدا كنه! ولي با صداي شليك گلوله بهم ، اون رابطه و اون رويا كابوسي...به پايان رسيد
اخرين حرفي هم كه هري زد اين بود كه...'تو با بقيه قرباني ها تمايز داري....براي همين مثل اونا كشته نميشي"
با ترس و وحشت از خواب بيدار ميشم وقتي هم كه هري رو در حالي كه دستش رو گردنم بود ميبينم بيشتر وحشت ميكنم
بهش حمله ميكنم؛ حتي نفهميدم چي شد..چرا؟! هري اينجا چيكار ميكرد ؟!
ملافه رو ميپيچم دور خودم ؛  از تخت ميام پايين
از دست هري عصباني نيستم ولي نبايد بي اجازه منو لمس ميكرد !
اين واقعا بي احتراميه
از اتاق ميرم بيرون ، خونه ساكت بود...حتما بيرون داره سيگار ميكشه
در كلبه بازه ،هري پشتش به من بود، پوست سفيد تنش زير نور افتاب صدبرابر زيباتر ميشد.
اون واقعا زيباست...به خودم ميخندم از روي تمسخر! عشق دورترين هدف منه....
ميرم كنارش

Death shadowDonde viven las historias. Descúbrelo ahora