*lonely with my lord*

53 8 0
                                    

تنهایی با ادم چه ها که نمیکند. به خودت که می آیی کسی دیگر سراغت را نمیگیرد. کسی دیگر مشتاق نیست تو را ببیند. انگار دلشان را زدی و حالا فقط خودت باید هوای خودت را داشته باشی. ساعت را نگاه میکنی. عقربه ها دنبال هم میکنند و تو به دنبال انها با ساعت ها و دقیقه ها کشیده میشوی. به خودت میگویی باید کمی دور شوم. دور شوم از ادم ها. ادم هایی که بیشتر شبیه مجسمه های تو خالی هستند. وقتش است. وقتش است که در گوشه ای با تنهاییت رو به رو شوی و او را دراغوش بگیری. گاهی سرت را به اسمان بگیر و خدا را پیدا کن. البته خدا که پیدا کردنی نیست. چقدر غمگین است که او تمام مدت پیش تو بود تا چند لحظه برای او تنها شوی. خدایا تو را به ارزویت رساندم. حالا فقط من ماندم و تو. من را از ادم ها جدا کردی و حالا دیگر وقتش رسیده بیای پیشم. بیا با هم کمی درد و دل کنیم. تو از ادم های بی لیاقت بگو که قدرت را ندانستند و من از خودم می گویم که برای طلب ارامش سراغ همان ادم ها رفتم. تو از تنهاییت بگو و من شرمندگی را پشت اشک هایم پنهان میکنم. تو از شب هایی بگو که کنارم میماندی تا اروم بخوابم و من از کابوس هایی میگویم که بعد از فراموش کردن تو به سراغم میامد. حالا هردو تنها شدیم. هردو هم دیگر را صدا میزنیم و ادم ها فقط یک گوشه از زندگیمان حضور دارند. من تنهایی را دوست دارم چون من را به سمت تو میکشد. چون با تنهایی یاد می اورم ادم ها تنهایت میگذراند اما تو نه. به من حق بده توی این دنیای بزرگ عشق تو برایم شیرین تر باشد تا این دنیای کوچک و بدون بازگشت.

𝑇ℎ𝑜𝑢𝑔ℎ𝑡 𝑤𝑟𝑖𝑡𝑡𝑒𝑛࿐Where stories live. Discover now