فهم

16 4 5
                                    

جایی بیدار شدم که زندگی نبود. همه درختا سیاه بودن و حتی یه دونه برگ هم روشون نبود. همچین صحنه ای رو فقط می شد توی فیلمای ترسناک قدیمی دید.
به بالای سرم نگاه کردم یه کلاغ با ارتفاع کمی بالای سرم توی آسمون خاکستری پرواز می کرد. تنها چیزی که می دونستم این بود که این نشونه خوبی نیست.
به دور و برم نگاه کردم شاید یکی اون دور و اطراف ببینم. به جای یک شخص یک ساختمون دیدم. انتظارش رو نداشتم ولی بهتر از هیچی بود. روی زمین مرده راه می رفتم و به سمت ساختمون رفتم. دو نفر جلوی در وایساده بودن و تا منو دیدن در رو برام باز کردن. وارد ساختمون شدم. یک تالار مجلل که احتمالا قرار بود توش عروسی برگذار شه.
همه داشتن پچ پچ می کردن و هیچ کس به من توجه نکرد. اهمیتی ندادم. می خواسنم ببینم مراسمی که قراره برگذار شه چیه. به آخر تالار که رسیدم دیدم مردم دور یه چیزی جمع شدن. منم رفتم لای جمعیت. یه مرد روی زمین افتاده بود. انگار مرده باشه. احتمالا داماد بود. یه شخص با لباس سیاه و یه داس توی دستش بالای سرش بود. دستش رو برام تکون داد و زیر لبی گفت عزلم(همون عزرائیل) فکر نمی کردم بشناسمش برای همین روم رو از اون برگردوندم.
وقتی برگشتم خبری از تالار نبود. یه تیکه سنگ سیاه زیر یه درخت توی آسمون شب و ماه کامل. روی سنگ نشستم. گل رز پای سنگ رو چیدم و محوش شدم که  یک دفعه دوباره صدای عزل رو شنیدم.
+چرا فرار کردی؟
_من ؟
+کس دیگه ای غیر از تو اینجا هست؟
_ من فرار نکردم صرفا از غریبه ها فاصله گرفتم.
+غریبه ها؟ کدوم غریبه ها؟
_ تو نمونش.
+به من می گی غریبه؟
_کسی که خودش رو معرفی می کنه فامیله آدمه؟
+من از فامیلم بهت نزدیک ترم بچه. من فقط یه چیزیو می دونم که خودت هنوزم نمی دونی.
_چی رو هنوز نمی دونم؟
+نمونش اسمت.
_ نه من اسمم رو می دونم اسم من... اسم من... من یه اسمی داشتم‌ اونم چیز بود. ... خوب تو درست می گی. حالا من کجام؟
+تا حالا نفهمیدی مایک؟ تو توی سرزمین مردگانی.
همینجوری بهش نگاه می کردم. یعنی داشت شوخی می کرد؟ اون کلاغ از آسمون اومد و روی شونم نشست. حالا دیگه مطمئن بودم شوخی در کار نبود...

crowWhere stories live. Discover now