به یاد آوردن

9 3 4
                                    

_مایک؟؟؟؟ پس اسمم اینه! این کلاغ... اسمش؟؟؟
_اونو می گی؟ اون جوییه! توقع داشتم این یکی رو یادت بیاد.
_یادم بیاد؟؟؟ اصلا مگه چیزی هست که بخواد یادم بیاد؟
_خیلی چیزا هست که باید یادت بیاد.
عزل سرش رو انداخت پایین و چند لحظه همون جوری موند.
_پاشو بچه باید بریم.
_کجا؟؟
_جایی که همه چیو یادت بیاد.
عزل راه افتاد و منم پشت سرش راه می رفتم به این فکر می کردم که کیم؟ چرا مردم؟ اصلا چرا عزل فرشته مرگ اینقدر بهم اهمیت می ده؟ جون اون داماد رو گرفت و کاریش نداشت ولی چرا من؟ مگه من کیم؟ این کلاغه چرا همش دور و بر من می پلکه؟ همش سوال بود که توی ذهنم به در و دیوار می خورد.
سرم رو گرفتم بالا. دیدم که عزل کم کم داره از روی زمین بلند می شه همون طور که جلو می ره سرعتشم بیشتر می شه. دنبالش دویدم.
_صبر کننننن.
_صبر کنم؟ تو عجله کن. خیلی کار داریم.
_(داد زدن) من نمی تونم پرواز کنم لعنتی.
_خوبم می تونی فقط بخواه.
فقط بخوام؟ سرم یه دفعه خیلی درد گرفت. از شدت درد نتونستم روی پام وایسم و روی زمین افتادم‌.
_عزلللل کدوم گوری نکبت؟
و همه چی سیاه شد.
یه قاتل با یه دست آهنی...
_ مایک کمکم کن. خواهش می کنم
_ولش کن آشغال آهنی.
خون.
_ عزل الماس مرگ رو بده بیاد.
_هیچ اجباری نیست که بدم.
_جویی و مایک می میرن.
_آنتونی این کار رو نکن.
_دیگه منو با اون اسم صدا نکن.
عزل ساکت شد. اون دختر... عزل اون رو کلاغ کرد. و من... من یه گرگ بودم. من آنتونی رو زخمی کردم و آنتونی فرار کرد. به عزل نگاه می کردم. داشت اشک می ریخت. صورت منم خیس بود. آنتونی از برادرم بهم نزدیک تر بود. ولی اون فرنزد خونده شیطان شده بود. اون فرزند خونده برادر من لوسیفر شده بود. و بعد اون دیگه قدرت نداشتم. روی زمین افتادم‌. عزل دوید بالای سرم ولی دیگه هیچی ندیدم.
چشمام رو باز کردم. عزل بالای سرم بود.
_خوبی بچه؟
_چرا جویی رو کلاغ کردی؟؟؟
_ خوشحالم که یادت اومده.
_ولی من اصلا خوشحال نیستم. چرا جویی رو کلاغ کردی؟ اون یه دختر بچه بود. اون محافظ بزرگی می شد و الآن به لطف تو اون یه کلاغ شده و وابسته به من.
(توی پرانتز بگم اگه یک محافظ به کلاغ تبدیل شه جادوش به حداکثر مقدار ممکن می رسه و اگه هر ۱۰ روز برای کلاغ ها یک سال عمر انسان هاست یعین اگه ۲۰ روز از کلاغ بکدن شخصی بگذره دوسال بزرگ تر می شه اون شخص و اینکه به یک شخص وابسته می شه یعنی بدون امازه اون شخص نمی تونه کاری انجام بده و اگه اون شخص بمیره کلاغ هم می میره کلاغ ها به انسان بر نمی گردن به جز با الماس مرگ که استفاده از اون جون یک انسان رو می گیره. جویی هم به مایک وابسته شده الان)
_می دونم ولی الان به جاش جادوش خیلی زیاده. این طور نیست؟
من باید جویی رو به حالت قبل بر می گردونم‌. من باید جویی رو نجات می دادم.
_عزل... لباسام کو؟
*عزیزان ببخشید زیاد در مورد کلاغ ها توضیح دادم ولی نیاز بود. حتما برام کامنت بزارید دوستون دارم...

crowWhere stories live. Discover now