part10

600 57 1
                                    

(Writter POV)
به همراه کریس وارد کلبه مخوف و تاریکی در اواسط جنگل شد
زنی با لباس های مشکی و کلاه بزرگی که به سر داشت پشت میز نشسته و با پوزخند عجیبی به اون نگاه میکرد

کریس: این همون کسیه که گفتم میتونه کمکت کنه

اورسلا: بیا نزدیک تر

چند قدم نزدیک تر شد و روی صندلی نشست

سویون: من همه چی رو برای کریس گفتم...شما میتونین کمکم کنین؟

اورسلا: میدونم...اون برام تعریف کرد...راه نجات تو توی دستای منه

سویون: من باید چیکار کنم؟

خنجر عجیبی رو به سمتش گرفت

اورسلا: باید یه انسان رو بکشی...اینطوری قدرتمند میشی و میتونی انتقام بگیری...البته منم کمکت میکنم

با تردید به خنجر نگاه کرد و اونو از زنی که مقابلش نشسته بود گرفت
اون نمیدونست که کسی که به ظاهر میخواد بهش کمک کنه همون کسیه که سالها باعث دوریش از خانوادش شده و بانی این وضعیت از زندگی اونه...

اورسلا: میخوای از کدومشون انتقام بگیری؟

سویون: کسی که زندگیمو نابود کرد...

با فهمیدن منظور دختر پوزخندی زد

اورسلا: اون تمام عمرشو توی صد روز از دست میده

سویون: یعنی چی؟

اورسلا: جونگ کوک بعد از صد روز میمیره! و روحش زندانی من میشه

دختر از طرفی خوشحال و از طرفی ترسیده بود
خوشحال برای انجام انتقامش
و ترسیده چون حس میکرد نمیتونه به این زن اعتماد کنه اما مجبور بود

سویون: من میترسم

اورسلا: کسی نمیفهمه کار تو بوده

سویون: چجوری؟

اورسلا: فقط کافیه پاتو به مالیوور بزاری!

(Soyeon POV)
از اونجا به سمت کلاب رفتم
باید با کسی حرف میزدم و خودمو تخلیه میکردم وگرنه دیوونه میشدم
میخواستم با روبی حرف بزنم
اما با باز شدن در اتاقش با صحنه ای مواجه شدم که سرجام خشکم زد
اون داشت یه دخترو میبوسید؟!

سویون: من..من اومده بودم حرف بزنیم

-اون کیه؟

روبی: خب اون..امم..

سویون: یه دوست...آره من دوست قدیمیشم...بعدا میام حرف بزنیم...متاسفم

به سرعت به طبقه پایین رفتم...
چرا همه بازیم میدن؟
چرا انقدر ازم متنفرن؟
تا نیمه های شب توی خیابون قدم میزدم که متوجه ناله هایی شدم
صدارو دنبال کردم و به آخر کوچه تاریکی رسیدم
یه پسر زخمی روی زمین افتاده بود
همون پسر تازه وارد مدرسه!
به طرفش رفتم و جلوش زانو زدم

Don't call me angel(seoson1) [Completed]Where stories live. Discover now