part 3

119 22 7
                                    

قبل از شروع کردن یدونه بزنید رو کله ی اون ستاره بوس
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

لویی جلوی آینه ایستاد و سرسری دستی به موهاش کشید و اونا رو به طرف پشت هدایت کرد. کت شلوار مشکی ای که تنش بود رو مرتب کرد و از اتاقش بیرون اومد

بقیه ی پسرا رو دید که آماده روی مبل ها نشسته بودن و منتظرش بودن. براشون سری تکون داد و گفت:

لویی: بریم

از خونه خارج شدن و بعد از سوار شدن به ون مشکی رنگشون، نایل گاز ماشینو به طرف عمارت برایان گرفت.

برایان معمولا برای مناسبت های مختلف و اغلب چرت مراسم برگزار میکرد. مراسم هایی که افراد نزدیک به برایان خوب میدونستن که صرفا برای خوش گذرونی اجرا نمیشن...

در طول راهشون، لویی مأموریتی که به عهده داشت رو با بی میلی مرور کرد. بارون کمی شروع به باریدن کرده بود و شیشه های ماشین رو خیس کرده بود.

میدونست که بعد از پیاده شدن از این ماشین و وارد شدن به عمارت برایان، باید تظاهر کنه داره خوش میگذرونه و همه چی عادیه. در حالی که بعدش باید به زیر عمارت قدم میگذاشت و دور از چشم همه ی مهمونای مراسم، مواد و پول جا به جا میکرد.

به محض اینکه ماشین جلوی عمارت متوقف شد، میدونست که بازی شروع شده. برای همین، نفس عمیقی کشید تا روی خودش مسلط باشه.

دردناک بود. اینکه کارات دست خودت نباشه. اینکه بخاطر مدیون بودن، بخاطر بدهی داشتن مجبور باشی کاراییو انجام بدی که تو خوابم نمیدیدیشون.

ولی لویی الان اونجا بود. کنار برادراش، مقابل اون عمارت که افراد زیادی با لباس های رسمی واردش میشدن.

با دیدن تشریفاتی که این افراد داشتن چینی به دماغش انداخت. مردم لنتی پولدار که هیچی جز یه تیکه کاغذ براشون مهم نبود. مردمی که هر کسیو علیه منافع خودشون ببینن با بی رحمی کنار میزنن و براشون مهم هم نیست که اون فرد خانوادشونه یا یه غریبه.

با صدای لیام به خودش اومد: بریم

داخل عمارت، تزیین شده بود و انواع شراب ها در حال سرو شدن بودن. لوستر بزرگ و نورانی ای روی سقف بلند عمارت قرار گرفته بود و فضای محیط رو طلایی و رسمی کرده بود.

به محض اینکه برایان رو که به طرفشون حرکت میکرد، دید، نتونست جلوی اخم غلیظی که به ابرو هاش میومد بگیره. برایان اما، نیشخند همیشگیشو داشت. زین با دیدن حال لویی، دستشو گرفت و فشار داد. آروم بغل گوشش زمزمه کرد:

فقط آروم باش. باشه؟

لویی نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت. برایان جلوشون وایساد و گفت: از اینکه شماها رو اینجا میبینم خیلی خوشحالم پسرا

defencelessWhere stories live. Discover now