دیگه به تهش رسیدم...
هیچی واسه از دست دادن ندارم...
نه نباید این حرفا رو بزنم من میتونم دوباره درستش کنم دوباره
اره من درستش میکنم!همه به ی نقطه ای از زندگیشون میرسن که دیگه چیزی واسشون نمونده به زبون دیگه بخوام بگم به نقطه ای میرسن که دیگه نه میتونن ادامه بدن نه میتونن عقب بکشن...
اره منم به همون نقطه رسیدم...
همه ی این اتفاقا وقتی شروع شد که مادرم فوت کرد...
وقتی مادرم به قتل رسید عطش انتقام تموم وجوده منو فرا گرفت
انتقام انتقام انتقام...
ولی از کی؟
ازون روز به بعد من هرکاری کردم که اون شخصو پیدا کنم البته به سرنخی نرسیدم حتی ی کوچولو اما ی اقای نسبتا مسن منو گروگان گرفت باهام قرار گذاشت که قاتل مادرمو پیدا میکنه و میزاره انتقاممو ازش بگیرم البته به شرطه اینکه هیچ سوالی نپرسم منم بدون معطلی قبول کردم...._________زمان حال__________
+ارن ارن پاشو
-اه باشه الان پامیشم
عجیبه خواب عجیبی دیدم خواب دیدم خواب دیدم که... وایسا در مورد چی خواب دیدم؟
+بسه دیگه ارن چقدر میخوای به دیوار زل بزنی پاشو صبونتو بخور دیگه
-باشه دیگه چقد غر میزنی میکاسا
میکاسا دوسته صمیمیمه از بچگی باهم دوس بودیم منو ارمین و میکاسا تو ی خونه زندگی میکنیم تقریبا میشه سه سال،بعد از فوت مادرم میکاسا و ارمین برای اینکه من افسردگی نگیرم اومدن با من زندگی کنن
+ارمین:ارن گوشیت داره زنگ میخوره
-ارن:باشه الان جواب میدم
اوه اقای کیمه....
-سلام اقای یاگر چقد خوب که برداشتید فکر کردم الاناس که قطع بشه
+سلام ببخشید دستم بند بود چیشده سرنخی پیدا کردید؟
-اره پیدا کردیم...
CZYTASZ
360 degrees
Akcjaهمه ادما یکیو تو زندگیشون دارن که با اومدنش زندگیشون ۳۶۰ درجمه تغییر کرده...