_بابا بسه شما دارید اینده من رو خراب میکنید.
+من صلاحت رو میخوام.
_شما صلاح مال و اموال و حرف مردم رو میخواید نه من،اصلا میدونی مشکل شما چیه،این که بخاطر پول اینده همه رو فدا میکنید،مثل اینده مادرم،برادرم،خواهرم،من...هه حتی....که با سوختن یك طرف صورتم دهنم بسته شد،ناباور بهش زل زده بودم،میدونید به کی؟_-_-_-_هه به پدرم،کسی که میخواد من و بزور به پسر عمه ام که تاحالا ندیدم بده.
حَدْم دارم بخاطر ارث عَمَمه.هه عمه ای ک تا بحال ندیدمش.😏 من خیلیا رو ندیدم،مثله دیدن رويِ دلسوز پدرم،یا رويِ غیر اشرافی خواهر و برادرم،تنها کسی که تو این خونه پول براش مهم نیست منم،من پول نمیخوام،اغوش گرم و حمایت گرانه پدرم و میخوام،خواهر و برادری میخوام که بیشتر از پول واسشون مهم باشم،مادری میخوام که پیشم باشه،نگرانم باشه،دیر میام خونه دعوام کنه.با فکر به این چیزا بغض بزرگی تو گلوم نشست که گلوم رو بیشتر از سیلی پدرم سوزوند.
هه مثل این که پدرم تازه متوجه شده چیکار کرده😏،پشیمونی تو چهرش داد میزد،اما....دیگه دیر بود،با تمام توانم از اتاق بیرون رفتم و مثل همیشه به اتاقم پناه بردم،اشکام روی صورتم فرود میومد،اما چه فایده؟!.........از کوچکی،پول،خوشگلی خدادادی،بهترین چیز ها و.....داشتم اما بازم چه فایده،هیچ وقت حق انتخاب نداشتم....بالشتم خیس بود...مثله همیشه😒
.
.
.
.
.
.
.
.
.
چشمام رو باز کردم:اما کجا؟..تو اینه روبه روم،به چهره ارایش کردم که زیباییم رو صد برابر کرده بود زل زدم،به لباس توری سفیدی که بعضی ها با عشق و بعضی ها مثل من به اجبار میپوشند زل زدم،خود به خود یه پوزخند رو لبام نشست،یک ساعت دیگه من برای یکی دیگه میشم.حتی تا الانم ندیدمش😏 باید از این یک ساعت ازادی نهایت استفاده رو میبردم.
فورا از اتاقی که برای حاضر شدنم بود بیرون زدم و به صدا زدن ها و اخطار های خدمتکارم هم توجه نکردم.فقط میخواستم نهایت استفاده رو از این یک ساعت ، ببرم.
وارد باغ تالار شدم،باغ قشنگی بود،انتهای باغ ناپیدا بود.
یك نگاهی به دور و برم انداختم هیچ کس نبود،پس با خیال راحت شروع به حرف زدن با صدای بلند کردم تا بلکه کمی خالی شم:من نمیدونم چرا حق انتخاب ندارم،خدایا خسته شدم،مگه اینده من نیست؟!پس چرا باید پدرم برام تصمیم بگیره،اگه من نخوام با یه چلغوز بد قواره ازدواج کنم اخه باید چیکار کنم؟!خودکشی؟!هه،جراتش رو ندارم،پس چیکار کنم؟!😞....سرم زیر بود و داشتم راه میرفتم و غر غر میکردم که صدای غرغر یواش یه پسر و از نزدیکی شنیدم،همین که برگشتم،به یه جسم محکمی برخورد کردم،اونم تعادلش رو از دست داد و بعدش.....
.
.
.
.
.
کریس:
پوففففف،هیچ جوره این مادر من کوتاه نمیاد.بابا من اگه نخوام با این دختر دایی از دماغ فیل افتادم که تا به حال یه بار هم ندیدمش ازدواج کنم باید چیکار کنم.....هه الان تو تالارم،و تو روز به اصطلاح عروسیم دارم به چه چیز هایی فکر میکنم،هر کس جای من بود به اخرشبش فکر میکرد😈اونوقت من...پوفففف....وارد باغ تالار شدم تا از این یک ساعت اخر راحتیم،بدون صدا عشوه دختری،نهایت استفاده رو ببرم.
سرم زیر بود و داشتم غر غر میکردم که صدای غر غر دختری رو شنیدم اما اهمیت ندادم،که یهو یکی بهم خورد حتی فرصت نکردم ببینمش،فقط تعادلم رو از دست دادم و بعدش....
ESTÁS LEYENDO
Forced marriage-Optional love
Fanficنام وانشات:ازدواج اجباري،عشق اختياري نوع:دختر پسری 💑 ژائر:هیجانی،رمانتیک،تخيلي😱😍 نقش هاي اصلی:کریس و تیفانی خلاصه:تيفاني و كريس، دختر دايي و پسر عمه هستند، به اجبار پدر مادرشون ميخوان ازدواج كنند، اما روز عروسي....