یونگی آدم عجیبی بود تک فرزند بود و دوستای زیادی نداشت چون دوست نداشت اولین نفری باشه که به کسی نزدیک میشه و همینطور دوست نداشت زیاد حرف بزنه ، دوست نداشت از منطقه امنش خارج بشه و دوست نداشت که کسی به زندگی شخصیش تجاوز کنه ، دلش نمیخواست زیاد بیرون بره و وقتایی که مرخصی داشت و خونه بود کارها و فعالیتهای غیرضروری انجام بده به خاطر همین چیزا بقیه فکر میکردند که یونگی افسرده و کسل کنندهاست.
در کنار همهی این عجیب بودنش احساس سردی و بیعلاقگیای هم نسبت به کسایی که دوستش نداشتند داشت و درواقع ترجیح میداد به جای دوست داشتنش ازش بترسند.
اون و پدرش خیلی شبیه به هم بودند پدرش هم ارتشی بود (در واقع ستوان دوم بود) ادم سخت گیری بود و نشون نمیداد که چقدر خانوادهاشو دوست داره و بهشون اهمیت میده ولی یونگی میدونست که چقدر زیاد پدرش عاشق اون و مادرشه.
مادرش یه زن خونه دار اصیل کرهای بود که همیشه غمخوار و خون گرم بود و هیچ وقت از نشون دادن عشق زیادش به یونگی دست نمیکشید.
اونا یه خانوادهی کوچیک بودن و خیلی ثروتمند نبودند ولی هرچیزی که نیاز داشتند رو داشتند.
یونگی وقتی نوجوان بود خیلی بلند پرواز نبود ولی با این حال علاقه زیادی به تهیهکنندگی موسیقی داشت اما فکر نمیکرد که شغل به درد بخوری برای آیندهاش باشه.
با بلند پروازی کمی که داشت با خودش فکر میکرد که چرا پا جا پای پدرش نذاره و اینطوری بود که وارد شغل فعلیش شد و درواقع یکی از بهترینای ارتش شد.
یونگی تو زندگی کاریش یه شعار داشت که اون هم این بود که :
" زندگی یه نظامی به محافظت کردن از کشوری که عاشقشه و کمک کردن به شهروندان کشورش خلاصه میشه "
YOU ARE READING
Roses & Guns / Sope (Translated)
Fanfiction(کامل شده) داستان کوتاه ترجمه شده از سپ یه گل فروش و یه سرباز و راهی که پشت سر میذارن تا به عشقشون ختم میشه به نظر من که شاید یکی از داستانایی از "سپ" باشه که خوشتون بیاد کاپلها : سپ ، نامجین