بچه ها ببخشید دیر شد اخه یه فف لَری دارم مینویسم...این ففم چیز زیادی ازش نمونده
________________________________________اوه اقای پاتاح این وقت شب همراه معشوقشون اینجا چیکار میکنن؟
هری با شنیدن صدای اشنایی از بغل جینی بیرون اومد و به اندام لاغر پسر مو بلوندی که درست جلوی پله ها ایستاده بود و با نگاه تحقیر امیز و عصبی ای به اونا خیره شده بود نگاه کرد
هری دستو پاشو گم کرده بود و فقط دهنش باز میشد ولی صدایی ازش بیرون نمیومد...میتونست چشمای یخیه اون پسر رو خالی از هر نوع احساسی ببینه و این اذیتش میکرد...با درموندگی به جینی نگاه کرد
_تو اینجا چیکار میکنی
جینی گفت و با فشار دادن بازوی هری اون رو از شوک دراورد
_این سوالیه که من باید ازتون بپرسم...شما دوتا توی یکی از مهم ترین مکان های زندگی من چیکار میکنین؟؟
با این حرف دراکو خاطرات به ذهن هری هجوم اوردن...اعتراف دراکو اینجا اتفاق افتاد...اولین بوسشون اینجا اتفاق افتاد...اولین قرارشون و همینطور بهترین لحظه های عمر هری اینجا اتفاق افتاد
پس این ینی دراکو هنوز هریو دوست داره اما...اما برای چی؟؟قرار بود اون ازش متنفر بشه اما الان چی داره میشنوه؟هری احساس خوبی بابتش پیدا کرده اما این اشتباهه...قرار نبود اینطور بشه!!
_ما دیگه میریم
هری با گرفته ترین صدایی که از خودش سراغ داشت گفت و دست جینویو گرفتو به سمت پله ها کشیدش
_اوه بهتره که زودتر اینکارو بکنی...بوی گند خیانتت همه جارو پر کرده پاتاح...ولی تو ازش فرار کن و اذیت شدنارو برای یکی دیگه بزار
هری کاملا متوجه کنایه دراکو شد
_بس کن دراکو...روزی میرسه که از حرفات پشیمون میشی
لحن جینی عصبی بود و این دراکو رو جَری تر میکرد
_اوهو هووو...و چطور قراره پشیمون بشم ویزلی؟
طوری که "ویزلی" رو تلفظ کرد به هری حس بدی میداد
_یروز خودت میفهمی
و هری بعد از گفتن این حرف بی توجه به اینکه جینی پشت سرش میاد یا نه به سمت سالن گریفیندور راه افتاد
دراکو گیج شده بود و هیچی از حرفای مبهم اون دوتا متوجه نمیشد... بعد از رفتن جینی روی زمین سرد برج نشست و مثل هرشب خاطراتشونو بارها از نظر گزروند
.........................................................
_اخه چرا باید دقیقا موقعی که هری داشت دوباره امیدوار میشد سروکله این پیدا شه؟
حرص توی صدای هرماینی کاملا مشخص بود
_باید اونجا میبودین و میدیدن چطوری بهم نگاه میکردن...دلم براشون میسوزه
جینی که نزدیک بود اشکش در بیاد به بغل برادرش رون پناه برد...هَر سه به هری ای که بی توجه به مسخره بازیای فرد و جرج به جای نامعلومی خیره بود نگاه کردند و توی دلشون برای حال بدش دلسوزی کردن
ازونور دراکو دیگه داشت شبیه دیوونه ها میشد...هرشب به اون برج لعنتی میرفت و شبش رو با مرور خاطرات میگذروند...روز ها هم که با لبخند فیک همیشگیش ظاهر میشد
این وسط فقط پانسی،گویل و بلیز براش مونده بودن...اونا بودن که هرشب دلداریش میدادن...اونا بودن که دهن بچه های شایعه ساز مدرسرو میبستن...اونا بودن که وقتی کسی به دراکوی رنگو رو رفته بد نگاه میکرد با چشم غره بهش حالی میکردن که بعدا حسابشو میرسن...اونا بودن که برای اتفاق بزرگی که قراره براش بیفته امادش میکردن
البته نه فقط برای اون...برای همه اونا
......................................................
یک هفته دیگه مثل برقو باد گذشت و بلاخره اون روز کذایی رسید...روزی که اون سه تا دوست باید برای نجات دنیاشون خطر رو به جون میخریدن و احتمال مرگ رو قبول میکردن...اونا باید میرفتن...نمیدونن از کجا ممکنه سر در بیارن ولی باید میرفتن...اونا راه دیگه ای نداشتن
شب قبل با همه بچه ها خدافظی مفصلی داشتن و وسایلشون هم جمع کرده بودن...البته که همه وسایلشون توی اون کیف کوچولوی هرماینی جا گرفته بود
اما هری...اون باید قبل از رفتن کاری رو انجام میداد...کاری که بعد از دیدن دراکو توی برج به ذهنش رسید...کاری که براش کل هفترو فکر کرد تا ببینه تصمیمش درسته یا نه...و اون تصمیمش رو گرفت . اون باید قبل از رفتن کاری برای عشقش میکرد تا اگر دیگه برنگشت بی عذاب وجدان بمیره
بعد از شنیدن اسمش از زبون هرماینی فهمید که الان وقت رفتنه...سعی کرد چهرش برای دوستاش انرژی بخش باشه...ولی قبل ازینکه به سمت اونا بره به قفس خالیه هدویگ نگاه کرد و لبخند تلخی زد
....................................................
_دراکو تو مطمئنی که برای رفتن به اون جلسه اماده ای؟
_پانسی...من یه مرگخوارم . باید همیشه برای همه چیز اماده باشم . حالاهم باید برم توی اون جلسه و برای مخفی کردن کارام به لرد جواب پس بدم . من مجبورم چون همه اینا تقصیر خودمه
دراکو جمله اخرو عصبی زمزمه کرد و به طرف در خروجی هاگوارتز رفت...کسی کاریش نداشت چون اسنیپ از همه چیز خبر داشت...اون باید به کلبه شیون اوارگان میرفت و اونجا منتظر میموند تا پدرش بیاد و اونو با خودش به عمارت بزرگ مالفوی ببره...جایی که تمام مرگ خوار های وفادار برای ریختن نقشه جنگ به اونجا رفته بودن
بعد از بغل کردن پانسی و دست دادن با گویل و بلیز نفس سنگینی کشید...بی توجه به اشک های پانسی به سمت اون کلبه مخروبه که درست اونور هاگزمید بود قدم برداشت...داشت به این فکر میکرد اخر این بازی قراره چی بشه و اینکه چه بلایی قرار سر خودش،خانوادش،دوستاش و...عشق خیانت کارش بیاد
با اون کت شلوار مشکی که به خوبی هیکل ورزیدشو به نمایش میذاشتن داشت اروم اروم به سمت کلبه قدم برمیداشت اما با دیدن چیزی توی اسمون قدم هاشو سریع تر برداشت و سعی کرد تپش قلبش و نگاه شوک زدش رو پشت نقاب پوکرش قایم کنه...
______________________________________
ها ها میخوام دقتون بدم😈😂
YOU ARE READING
LOST IN YOU [DRARRY]
Fanfictionجسد بی جان معشوقش را در اغوش گرفته بود و به اندازه ی تمام سال های عمرش اشک میریخت که ندایی به گوشش رسید _تو باعث شدی که این اتفاق بیفته...