قسمت دوم_بخش پایانی

1.3K 236 42
                                    

دوستان یه توضیح کوتاه، (۱) توی شات اول من ژان رو آجین خطاب کردم اما اینجا هیبرید، چون به مفهوم دو نژادی بودنش نزدیک تره ، (۲) هرجا غلط املایی دیدین بگین تا من تصحیح کنم، چون به خاطر بدقولی م در اپ، بدون ویرایش دارم این پارت رو آپ میکنم. همین...دوستون دارم و ممنونم که این فیک رو برای مطالعه انتخاب کردین😊😊
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
خرگوش کوچولو (شات ۲)

ژان

با درد شدیدی که یک دفعه توی دلم پیچید و حس وزنه ای سنگین، ناگهان از خواب پریدم. هنوز گیج خواب بودم و به درستی نمیتونستم موقعیت اطرافم رو تشخیص بدم، اما  گوشای پف کرده و بلندم با شنیدن صدای قدم های آشنایی از بیرون خانه از جا جهید و توجه م رو جلب کرد.
چشمام از درک موقعیت گرد شد و با هیجان از جام بلند شدم و با این کارم توپ سنگینی از روی شکمم به زمین افتاد.
خب،انگار عامل بیداری م هم مشخص شد. بی توجه به توپ نسبتا بزرگ، و بی توجه به سر و وضع ناجورم، که شامل موهای نیمه بلند و بهم ریخته م، صورت و دم پف کرده و پیرهن خواب بلندم میشد،از اتاقم بیرون زدم و با جهشی از در کلبه خودم رو به آغوش کسی که صدای قدم هاش رو از هر جای دنیا تشخیص میدادم پرت کردم.
_ییبووووووووووو

(شخص سوم)

ژان بدون اینکه مهلتی به ییبو بده خودش رو بهش چسبوند و بی توجه به سه جفت چشم کنجکاوی که بهشون زل زده بودن، مشغول بوسیدنش شد. ییبو هم با اینکه کمی از اینکارش شوکه شده بود ،اما چون شرایطش رو میدونست باهاش همراهی کرد و هیبرید نرم و شیرینش رو بیشتر توی آغوش سردش فشرد.
بعد از دقایق نسبتا طولانی، ژان بالاخره رضایت داد کمی عقب بکشه، و تازه اون موقع بود که متوجه اون سه جفت چشم براق و کنجکاو شد:
ژان: فای، فان، فنگ..... به چی زل زدین؟
بچه ها خنده نخودی ای کردن اما قبل از اینکه جواب بدن چشمشون به نگاه براق و تهدید آمیز ییبو افتاد، برای همین سری تکون دادن و با خنده به سمت محل بازی شون برگشتن.
ژان: هممم!! اینا چشون بود؟
توی همین فکرا بود که در یک لحظه خودش رو توی هوا  و بین بازو های قوی ییبو دید. خنده ی ریزی کرد و دستاش رو دور گردن جفت نیرومندش حلقه کرد .
بالاخره و بعد از گذشت دو سال تونسته بود، بازم اون رو ببینه، امیدوار بود اینبار خیلی بیشتر پیش اون و بچه ها بمونه، پس خیلی ساده،حرف دلش رو به زبون اورد:
ژان: بو.... خیلی خوشحالم که میبینمت.... اینبار بیشتر میمونی؟ لطفاااااا، منو بچه ها اینجا خیلی تنهاییم....
و بعد این حرفش بوسه ی کوتاهی رو با همزمان قرار گرفتن دوباره ش، روی تخت، روی لبای ییبو کاشت.
ییبو از این فرصت استفاده کرد و با حبس کردن لبای ژان بین دندوناش، نذاشت عقب بکشه و بوسه رو عمیق تر کرد.
همینطور که همدیگه رو میبوسیدن ییبو خودش رو روی ژان کشید و بین پاهاش قرار گرفت. وقتی جای خودش رو درست کرد، بالاخره رضایت داد از لبای سرخ و خیس از بوسه جفت خوشمزه ش ، جدا بشه و همینطور که به نفس نفس زدنهای اون خرگوش دوست داشتنی نگاه میکنه، خبر مهمی رو که مدت ها براش تلاش کرده بود رو اعلام کنه :
ییبو: از امروز، دیگه برگشتی در کار نیست... قراره برای همیشه پیشتون بمونم، دیگه نمیرم و قول میدم تمام این سالهایی که مجبور شدین تنهایی و سختی های زیادی رو تحمل کنید رو،جبران کنم.
ژان که هنوزم گیج بوسه بود،با درک جملات ییبو،چشمای خوش رنگش درشت شد و کم کم نم اشک شوق و شادی اونها رو خیس کرد.
باورش نمیشد همه چی تموم شده و بالاخره اون و بچه هاش آزادن تا در آرامش و با ییبو زندگی کنن، بدون اینکه اسیر به این دشت مخفی باشن یا مجبور باشن روزای سخت رو، تنهایی و بدون حامی بگذرونن .
همینطور که دستش رو به سمت دکمه های لباس ییبو میبرد لبخند دلنشینی زد که خال کوچیک و جذاب ش رو بیشتر به رخ میکشید.
بعد از باز کردن اون دکمه های مزاحم ، یقه لباس ییبو رو گرفت و اون رو به سمت خودش کشید و با لحن اغواگری گفت:
ژان: باید همه چی رو برام تعریف کنی ولی الان.... لمسم کن....برای تمام روز، به سختی یا حتی با درد، مالکانه یا عاشقانه، لمسم کن، میخوام باورم بشه این کابوس ده ساله تموم شده و هم اینکه... باید بدونی... نبود دوساله ت، چقدر بی قرار و تشنه م کرده
ییبو به این بی قراری و اشتیاق خرگوش کوچولو لبخند دندون نمایی زد که نیش های بیرون زده ش رو به نمایش گذاشت و ژان رو مطمئن کرد، اون تنها کسی نیست که از این دوری عذاب دیده و الان مشتاق این هم آغوشی ست....

XiaoTuzi ...... ....... خرگوش کوچولوWhere stories live. Discover now