فصل 1 : من نمیزارم

260 22 27
                                    

                                                                                               توجه توجه

دوستان لطفا قبل از خوندن این داستان توجه کنید که توی این فن فیک هواچنگ باتمه و شیه لیان تاپه پس اگه اینجوری دوست ندارید نخونید. و کسایی که خوششون نمیاد نخونن و کامنت منفی نزارن راجب این قضیه ی تاپ و باتمی چون از الان دارم میگم که از این مدل کامنتا استقبال خوبی نخواهد شد. لطفا چیزی که دوست ندارید رو نخونید به همین سادگی دیگه بحث و این حرفا هم نداره. بیاید ما هم مثل بقیه ی ملت ها یاد بگیریم به سلایق همدیگه احترام بزاریم. متشکرم.


در رو باز کرد و به زحمت پاهاشو به حرکت در اورد و وارد معبد پوچی شد. به محض اینکه در رو پشت سرش بست احساس کرد پاهاش دیگه جون ندارن و به سختی تونست سر پا بایسته و به هر زحمتی که بود خودشو رسوند به صندلی و نشست روش. رنگش حسابی پریده بود و حالت صورتش جوری بود که انگار روح دیده اما نه ارواح چیزایی بودن که اون تقریبا هر روز میدید و معاشرت باهاشون براش یه چیز کاملا عادی بود حتی مهمترین شخص زندگیش یعنی همسرش هم یه روح بود نه تنها یه روح بلکه یه فاجعه و پادشاه قلمرو ارواح بود.دیدن ارواح نمیتونست اونو به این روز بندازه در حققت چیزای خیلی کمی توی این دنیا وجود داشتن که میتونستن اینطوری اونو تحت تاثیر قرار بدن و کاری بکنن که حتی توان راه رفتن هم نداشته باشه.

همونطور که روی صندلی نشسته بود برای یه لحظه چشماشو بست و مشخص بود که با درموندگی داره به یه موضوعی فکر میکنه موضوعی که ظاهرا اصلا خوب نبود.

همونطور مشغول فکر کردن بود که یه دفعه یه صدای اشنا و زیبا اون سکوت مرده رو شکست

_ گه گه؟ کی برگشتی؟

اونقدر غرق افکارش شده بود که حتی متوجه نزدیک شدن هواچنگ نشده بود و با شنیدن صداش یه دفعه چشماشو باز کرد و همینکه چشمش به هواچنگ افتاد یه لبخند زیبا روی لبش نشست اما با خنده های همیشگیش فرق داشت .انگار که یه جور ترس و دلهره پشت این لبخند پنهون بود.

+ اه سلام سان لانگ. همین چند دقیقه ی پیش اومدم. تو کی رسیدی؟

_ من همینجا بودم گه گه توی اشپز خونه داشتم یه چیزی درست میکردم.یعنی واقعا متوجه حضورم نشدی؟ من هیچی بوی غذا رو هم حس نکردی؟

هواچنگ برای اثبات حرفش حتی استینای بالا زده و پیشبندشو بهش نشون داد و ابروهاشو با تعجب بالا انداخت.

+ واقعا؟ معذرت میخوام سان لانگ اصلا متوجه نشدم. فکر کنم امروز زیادی کار کردم

و بعد یه لبخند اجباری دیگه زد که شک هواچنگ رو بیشتر کرد. شیه لیان همیشه ادم خیلی ریز بین و دقیقی بود و امکان نداشت متوجه نشه یه نفر توی خونه اشه اونم نه هرکسی بلکه هواچنگ. اون همیشه حضور هواچنگ رو از صد فرسخی میتونست تشخیص بده اما امروز حتی با اینکه هواچنگ رسیده بود تا دو قدمیش نتونسته بود متوجهش بشه و همین هواچنگ رو حسابی نگران میکرد. صورت هواچنگ کمی تو هم رفت و پیشبند رو در اورد و رفت نزدیک شیه لیان و صندلی کناریشو عقب کشید و نشست روش.

عشق محکوم به نابودیWhere stories live. Discover now