2

39 13 8
                                    

۱۷ سال بعد
کشی که دور مچش پیچیده بود رو با دست دیگش دور موهاش انداخت و موهاش رو سفت بالای سرش بست.
خسته و خواب آلود صورتش رو توی روشویی نه چندان تمیز یتیمخونه شست و به آینه ای که قاب فلزیش که بخاطر رطوبت زنگ زده بود خیره شد.
در واقع به دختری که از توی آینه به خودش اخم کرده بود خیره شد.
چند ثانیه بعد نگاهش رو از دخترک گرفت و از روشویی کوچیک و تنگ یتیمخونه بیرون رفت.
درحالی که سمت تختش که گوشه ی خوابگاه و کنار پنجره بود میرفت تونست به بچه هایی که درحال پوشیدن فرم مدرسه بودن نیم نگاهی بندازه.
به تختش که رسید کیفش رو روی تخت گزاشت تا کتاب های مدرسه رو داخلش بزاره اما برنامه ی مدرسه از یادش رفته بود پس  همه ی کتاب هایی که ممکن بود لازمش بشه رو داخل کیفش انداخت و زیپش رو کشید.
لباس های فرمش رو یه دستی از روی جالباسی یتیمخونه برداشت و با همون اخمی که انگار روی صورتش حک شده بود شروع به پوشیدنشون کرد.
درحال انداختن پیراهنش داخل دامن فرمش بود که صدایی شنید:
-مینا زود باش. الاناس که سرویس بیاد.
سرش رو بالا آورد و به دختر مو طلایی رو به روش که کیفی رو یه دستی دنبال خودش میکشید نگاه کرد و همزمان پیراهنش رو که حالا داخل دامنش بود یکم صاف کرد:
-یوکی تو برو منم میام. منتظرم بمون.
-من کیفت رو میبرم.
یوکی رفت و کیف مینا رو با تک دست آزادش  از روی تختش برداشت.
انتظار نداشت کیف سنگین باشه ولی کیف غافلگیرش کرد.
یوکی که بخاطر سنگین بودن بیش از حد کوله به یه طرف خم شده بود رو به مینا گفت:
-این چرا انقد سنگینه؟
مینا صدای یوکی رو شنید ولی جوابی نداد.
یوکی در حالی که داشت بخاطر کیف سنگین مینا کم کم روی زمین می افتاد نچ نچ تاسف آمیزی کرد و به سمت در رفت و از خوابگاه بیرون رفت.
مینا بعد از بستن کراوات و پوشیدن کتونی های بی رنگ و روش از یتیم خونه بیرون رفت.
جلوی در یتیم خونه یوکی رو دید که کیف مینا و خودش رو روی زمین رها کرده و روی لبه ی جوب نشسته و داره نفس میگیره.
مثل اینکه اون کیف واقعا براش سنگین بود!
حقیقت این بود که غیر از تموم کتاب هایی که بی میل تو کیفش انداخته بود چیزای دیگه ای هم توی اون کیف بودن .
چیزایی که شاید یه دختر بانمک که همیشه توی جیباش شکلات و آبنبات پیدا میشد و نصف روزای هفته میتونستی توی شهربازی پیداش کنی بهتر بود از وجودشون بیخبر بمونه.
جلوتر رفت و کنار یوکی روی لبه ی جوب نشست و به یوکی نگاه کرد.
یوکی سرش رو سمت مینا چرخوند:
-دیگه ازم نخواه برات کیفت رو جایی ببرم.
مینا برای اینکه یوکی رو اذیت کنه کمی سرش رو جلوتر برد و بدون هیچ هشدار قبلی توی گوشاش داد زد:
-مگه من ازت خواستم کیفمو بیاری؟
یوکی به وضوح هول شده بود. سرش رو سریع عقب برد و کاری که نتیجش شد از دست رفتن تعادلش و افتادنش توی جوب پشت سرش.
صدای قهقهه های مینا بلند شد.
بلاخره اون اخم آزار دهنده از روی صورتش کنار رفته بود.
خنده هاش که تموم شد با یه لبخند بزرگ یوکی رو هدف گرفت.
یوکی با عصبانیت از توی جوب داد زد:
-یک بار دیگه انقد بهم نزدیک شی من میدونم باهات چیکار کنم. این اذیت کردن ها رو هم بزار برای وقتی که پیش اون دوستای دیوونت  هستی.
مینا دستشو برای کمک به یوکی دراز کرد و با اعتراض گفت :
-هی! اونا دوستای تو هم هستن!
یوکی بدون اینکه دست مینا رو بگیره به زور خودشو از توی جوب جمع کرد و بازم با داد گفت:
-من بخاطر لوکاس میام پیش اونا! تو چی؟
مینا ناراحت دستشو عقب کشید و جواب یوکی رو نداد.
یوکی که حالا سرپا شده بود سرش رو چرخوند و تلاش کرد به پشت لباس فرم سفیدش یه نگاه بندازه .
با دیدن مخلوط گل و لجنی که به پشت پیراهن و کناره ی دامنش چسبیده بود جیغی کشید و کیف سنگینی که روی زمین جا خوش کرده بود رو برداشت و با فشار توی بغل مینا انداخت .
برای بار سوم توی روز صداش رو بلند کرد.
مثل اینکه میخواست با داد زدن تموم ظلم هایی که در حقش شده بود رو تلافی کنه.
-برو به درک!
اما برخلاف انتظارش مینا توی جوب نیفتاد و تونست خودش و اون کیف سنگینش رو لبه ی جوب نگه داره .
یوکی نفسش رو با صدای بلند بیرون داد .
-«میوی مینا! شاید بهتر باشه کمتر عوضی بازی دربیاری!
مینا بازهم جوابش رو نداد و از جاش بلند شد و کیفش رو روی یه شونش انداخت و به سمت سرویسی رفت که چند لحظه پیش جلوی در یتیم خونه نگه داشته بود.
اینکه دوست صمیمیش به خاطر یه شوخی بهش اون حرف رو زده بود کمی عصبانیش کرده بود . میتونست حس کنه که الان یوکی داره توی دلش بهش فحش میده .
حقم داشت. ولی این باعث نمیشد دیگه بخاطر حرفای یوکی ناراحت نباشه. اون فقط یه شوخی بود.
بی توجه به دختر عصبانی پشت سرش وارد اتوبوس شد و رو به روی یه صندلی خالی وایساد.
نگاهش روی دختری که کنار صندلی خالی نشسته بود وایساد.
-میشه بری یه جای دیگه بشینی؟
دختر بدون نگاه کردن به مینا جواب داد:
-نه.
-واقعا نمیشه؟ اون پشت یه جای خالی هست.
این دفعه دختر نگاهش کرد:
-اره هست.میتونی بری اونجا بشینی. یه صندلی برات کافیه. نیست؟
مینا با نگاهی بی حس جواب نگاه دختر رو داد:
-برای من آره ولی ما دونفریم.
به یوکی اشاره کرد که در حال بالا اومدن از پله های سرویس بود
دختر بازهم لجبازی کرد.
-میتونین جدا شین.
-لطفا!
دختر بی توجه به حرف مینا با گوشی ای که توی دستش بود مشغول شد.
-همین الان از روی این صندلی بلند شو و برو اون ته بشین.
مینا دستور داد و با حالتی که هیچی رو نشون نمیداد منتظر حرکت دختر موند.
دختر نگاهش رو از صفحه ی گوشی به چشمای مینا منتقل کرد و ابرویی بالا انداخت .
-نه. من همچین کاری نمیکنم. میخوای چیکار کنی؟
مینا به خاطر حرفای یوکی عصبانی و ناراحت بود و لج بازی های دختر هم انگار داشت بهش سیخونک میزد ، به هرحال مینا آدمی نبود که بتونه خیلی موقع عصبانیت خودش رو کنترل کنه.
کج خلقی همیشگیش بعد از بیدارشدن از خواب هم بهش کمکی نمیکرد.
با صدایی که کمی کلفت شده بود گفت :
-خودت ببین.
بعد با یه دستش کیف دختر رو از روی پاهاش برداشت و با دست دیگش یقه ی لباس دختر رو چنگ زد و اونو با خشونت از روی صندلی بلند کرد و با همون یقه ای که توی دستش بود دختر دنبال خودش کشید.
جلوی آخرین ردیف صندلی ها متوقف شد .
دختر رو روی صندلی خالی انداخت و کیف دختر رو هم توی صورتش پرت کرد.
دختر شوکه و بدون پلک زدن نگاهش میکرد.
مینا برگشت و بی توجه به نگاه های خیره و پچ پچ های رو مخ  افراد داخل سرویس سمت همون صندلی قبلی رفت و روش لم داد.
سرویس شروع به حرکت کرد.
جلو رفتن ناگهانی سرویس باعث شد یوکی که بی حرکت وسط سرویس وایساده بود تعادلش از بین بره و چند قدم به سمت عقب برداره.
مینا درحالی که به تلو تلو خوردن های یوکی نگاه میکرد گفت:
-یوکی بیا بشین. این همه زحمت نکشیدم که تو اون وسط وایسی و به من زل بزنی.
یوکی سردرگم سری تکون داد و درحالی که تلاش میکرد قدم هاش روی یه خط مستقیم باشه به سمت صندلی کنار مینا رفت و خودش رو روی صندلی انداخت.
انگار دیگه براش مهم نبود با لباسای گلی و لجنی چطور به نظر میرسه و ممکنه روکش سفید و بیش از حد تمیز صندلی ای که روش نشسته بود با لکه های قهوه ای و سبز رنگی بشه.
بقیه ی راه برای مینا توی سکوت و حس سنگینی نگاهی روی خودش خلاصه شد.
طولی نکشید که سرویس جلوی مدرسه ایستاد و دانش آموزها از سرویس پیاده شدن.
•••
بعد از پشت سر گذاشتن چند زنگ خسته کننده بلاخره وقت ناهار شد.
یوکی ذوق زده از روی نیمکت بلند شد و دست مینا رو کشید و اونو بلند کرد.
بدون توجه به مینا که پشت سرهم میگفت دستش رو ول کنه تند راه میرفت و مینا رو دنبال خودش میکشید .
باهم دیگه توی صف منتظر موندن تا غذا هاشون رو بگیرن.
بعد از گرفتن غذا ها به سمت میزی رفتن که هر روز با دوستای سال بالایی و همسنشون که از قضا بیشترشون پسر بودن سر اون میز غذا میخوردن.
به میز که رسیدن یوکی یکراست سمت صندلی خالی کنار لوکاس رفت و خیلی سریع مینا رو از یاد برد.
مینا هم کنار پسری به اسم وانگ سو نشست .
پسرا در حال حرف زدن بودن که متوجه مینا شدن.
بعد اینکه به مینا سلام کردن ادامه بحث شون رو پیش کشیدن.
مینا داشت به حرفای پسرا که درباره ی دعوایی که زنگ قبل توی کلاس با یکی از پسر ها راه انداخته بودن گوش میداد و نفهمید کی توی فکر رفت.
به خودش که اومد دید به جای اینکه با چاقو درحال بریدن گوشت سفت و چسبناک باشه ، چاقو رو محکم توی مشتش گرفته سعی میکنه باهاش روی گوشت بنویسه.
گوشت نه...
یه چیزی مثل...
حتی فکر کردن بهش هم حال به هم زن بود.
سرش رو برای بیرون کردن این فکر از ذهنش تکون داد و درحالی که با قیافه ای درهم سعی میکرد تکه گوشت لیز رو به پایین گلوش هل بده به این فکر کرد دیشب چقدر دیر خوابیده بود که الان توی بیداری داره رویا میبینه؟
البته شاید کلمه ی کابوس کلمه ی مناسب تری بود.
-مینا به نظر تو باید چطوری به حسابش میرسیدم؟
تکه گوشت رو  به سختی قورت داد و به وانگ سو که ازش سوال پرسیده بود با سردرگمی نگاه کرد.
مینا نمیدونست بحث درباره ی چیه.
پس به گفتن جمله ی «جوری که روحت راضی بشه » اکتفا کرد.
همزمان با به زبون آوردن این جمله نگاهش به لوکاس و یوکی افتاد که به اطراف بی توجه بودن. مثل اینکه توی این غذاخوری هیچ چیزی جالب تر از طرف مقابلشون وجود نداشت! لوکاس که لبخند عمیقی روی لبش بود با یه دستش موهای یوکی رو بهم ریخت. یوکی هر لحظه زیر نگاه لوکاس قرمز و قرمز تر میشد.
توی ذهنش به احساسات پاک و لطیف یوکی خندید.
فکر های مختلف مدام توی ذهنش وول میخوردن که سنگینی یه نگاه رو روی خودش حس کرد.
سرش رو برگردوند تا صاحب اون نگاه سنگین رو پیدا کنه اما تا اونجایی که مینا میدید کسی نگاهش نمیکرد.
بیخیال شد و زیر همون نگاه سنگین به خوردن غذای بی طعمش ادامه داد.
•••
مدرسه تموم شده بود و درحال قدم زدن توی راهرو های مدرسه و گذشتن از کنار کمد های توی راهرو بود و به یوکی فکر میکرد که اونو تنها گذاشته بود تا تنها و پیاده به یتیم خونه برگرده و خودش با لوکاس رفته بود شهربازی!
شهربازی؟
خنده داره!
واقعا انگار با دوتا بچه ی هفت ساله دوست شده بود.
سری به نشانه ی تاسف برای یوکی ای تکون داد که الان با لوکاس تو راه شهربازی بود.
تنها برگشتن به یتیمخونه کاری نبود که دوسش داشته باشه ولی چاره ای نبود.
همینطور درحال فکر کردن و تاسف خوردن برای یوکی بود و حواسش جای دیگه ای بود که یه دست به کمد کنارش کوبیده شد .
مینا که تازه متوجه حضور فرد مقابلش شده بود  سرش رو بالا آورد و نگاهش رو به پسری داد که که با چشم های کنجکاوش  سر تا پاش رو زیر نظر گرفته بود.
موهای طلایی رنگش رو توی چشماش ریخته بود و این باعث میشد چشماش خیلی معلوم نباشه ولی میشد فهمید که رنگشون قهوه ایه. شونه های پهنی داشت و بدن عضلانیش حتی از زیر فرم مدرسه به راحتی قابل دیدن بود. به خاطر قد بلندی که داشت مینا مجبور بود برای دیدن چشمای پسر بالا نگاه کنه.
منتظر به پسر چشم دوخت تا پسر کارش رو بگه اما پسر روی مینا خم شد و به کارتی که روی لباس مینا بود نگاه کرد:
-پس اسمت میناست!
با حالت متفکری به چشم های مینا نگاه کرد. ادامه داد:
-منم هیون سوکم.
در دنباله ی حرفش دستش رو از روی کمد کنارش برداشت و جلو آورد تا با مینا دست بده.
مینا نگاه بی تفاوتی به دست هیون سوک انداخت و بدون اینکه به چشمای هیون سوک نگاه کنه لب هاش رو از هم جدا کرد :
-یادم نمیاد اسمت رو پرسیده باشم.
قبل از اینکه جملش رو تموم کنه هیون سوک رو که سد راهش بود دور زد و اون رو پشت سرش جا گذاشت.
هیون سوک که به خاطر رفتار سرد مینا چشماش گرد شده بود از جاش تکون نخورد و خیره به جایی که چند لحظه پیش چشم های مینا بود پلک زد.
اگه هر دختر دیگه ای جای مینا بود هیون سوک رو نادیده نمیگرفت!
رفتار مینا اصلا شبیه دخترای دیگه نبود!
•••
-تونستی کسی رو پیدا کنی؟
سرش رو با دستش خاروند و نگاهش رو از روی زمین بالا آورد و توی چشمای رئیسش نگاهی کوتاه انداخت.
نور آفتابی که از پنجره ی بزرگ اتاق وارد میشد چشمای سبز رنگ رییسش رو روشن تر کرده بود .
تره ای از موهای مشکیش روی پیشونیش جا خوش کرده بود و صورت بی نقصش رو به رخ میکشید. اما هیچی نمیتونست اینکه اون مرد میتونه چه کارایی انجام بده رو از یادش ببره.
در تلاش برای حرف زدن آب دهنش رو قورت داد و دوباره نگاهش رو به زمین دوخت تا راحت تر حرف بزنه.
-فکر نکنم بشه به هرکسی اعتماد کرد... ولی...یکی رو زیر نظر دارم. و خب... امیدوارم که فرد مناسبی باشه.
با تموم شدن جملش تونست صدای نفس سریع و عصبانی رئیس رو بشنوه. صدای محکم و پر ابهت رئیس توی اون اتاقی که کم کم داشت تاریک و ترسناک میشد پیچید.
-بهتره امیدوار نباشی. مطمئن بودن خیلی بهتره. اگه تا 4 روز آینده کسی رو مناسب این کار پیدا نکردی باید بگم که ممکنه پلیس بفهمه هشت ماه پیش توی اون خونه ی کذایی چه غلطی کردی.
پسر کلافه سرش رو توی دستاش گرفت .
-به من اعتماد کنید قربان.
صداش شکست و یه چیزی توی گلوش سنگینی کرد. ولی باید بغضش رو نگه میداشت.
رئیسش کسی نبود که دوست داشته باشه گریش رو ببینه.
در ادامه حرفش تعظیم دست و پا شکسته ای کرد و از اون اتاق شوم بیرون رفت. پنج دقیقه بعد که به کل از اون مخفیگاه بیرون اومده بود متوجه شد اشکاش گونه هاش رو خیس کرده و مژه هاش روی پلکاش سنگینی میکنه.
هرجور که بود باید کسی رو برای انجام اون کار پیدا میکرد وگرنه باید با جون خودش تاوان پس بده.
•••

Myoui mina(TWICE)

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Myoui mina(TWICE)

Myoui mina(TWICE)

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Yuqi(G-IDLE)

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 16, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

UNNORMAL🗡⛓Where stories live. Discover now