کره ی جنوبی، سئول، بیمارستان شین نانگ
ساعت 4:48 صبح
اتاق عمل
.................
چند دقیقه بعد از اینکه دکتر چوی بهش گفت که اتاق عمل رو برای عمل سزارین ساعت هفت صبح آماده کنه، از ایستگاه پرستاری خسته و خواب آلود به اتاق عمل رفت.
بعد از کشیدن روکش سفید روی تخت و قرار دادن میز مایو در کنار تخت شروع کرد به گذاشتن وسایل جراحی روی میز مایو.
سرگرم کارش بود که صدای بهم خوردن در ها توی اتاق پیچید.
بدون اینکه برگرده گفت:
-دکتر الان کارم تموم میشه؛شما بیرون منتظر بمونید اتاق عمل که حاضر شد بهتون خبر میدم.
جوابش صدای قدم هایی بود که از پشت سرش میشنید.
صدای قدم ها همینطور نزدیک تر میشد اما دختر پرستار در حال چیدن قیچی ها و چاقوهای جراحی رو میز مایو بود.
صدای قدم ها قطع شد.
حدودا دو یا سه ثانیه گذشت که صدایی رو کنار گوشش شنید.
-این چاقو ی جراحی حال میده برای زخمی کردنت!
بعد دستی از کنار پرستار گذشت و چاقو ی استریل شده ی جراحی رو از روی میز برداشت.
دختر پرستار از ترس سرجاش میخکوب شده بود.
به آرومی سرش رو سمت صدا برگردوند و با یه جفت چشم سبز آشنا رو به رو شد.
مرد چشم سبزی که نه سال پیش وقتی 21 سالش بود شاهد یکی از قتل هاش بود.
همه ی صحنه های نه سال پیش از جلوی چشم دختر رد شد.
فلش بک
« دختر توی تاریکی فرو رفت و با چشمای لرزون به مردی نگاه کرد که با یه چاقو به جون گردن یه نفر افتاده بود.
جیغش رو توی گلوش خفه کرد و با پاهایی که مثل شاخه های نحیف یه درخت توی باد میلرزید آروم خودش رو از کنار دیوار به درون کوچه هل داد.
مرد قاتل لحظه ای به سمت تاریکی برگشت و دختر خودش رو به سرعت به دیوار چرک و کثیف پشتش چسبوند.
قاتل جنازه رو ول کرد که با صدای تپ خفه ای به زمین بیفته و خودش با قدم های آروم سمت سایه قدم برداشت.
بارون به شدت میبارید و تا حدی دیدش رو محدود میکرد که نبینه کسی توی سایه ها پنهان شده.
دختر هر لحظه منتظر بود صدای آژیر ماشین های پلیس توی اون محله بپیچه و قاتل با یه دستبند راهی زندان بشه ولی مثل اینکه پلیس ها خیلی کندتر عمل میکردن.
درحالی که لبش رو برای خفه کردن صدای نفساش گاز گرفته بود تکه ای از موهای خیس از ابش رو به پشت گوشش هل داد و کیف کجش رو کمی روی شونش جا به جا کرد.
نور ماه روی صورت مرد تابید و باعث شد بتونه برق سبز چشما و هاله ای محو از صورت قاتل رو ببینه ولی همون برق سبز آشنا کافی بود که بفهمه اون قاتل کیه.
یه لحظه نفسش گرفت و به سرفه افتاد.
لعنت به این وضعیت!
سعی کرد سرفه ی بی موقعش رو توی لبه ی کتش خفه کنه ولی سرفه ش فقط شدید تر شد .
قاتل که با شنیدن صدای سرفه ی های آروم دختر از بودن کسی توی اون کوچه مطمئن شده بود ایندفعه آروم تر قدماش رو برمیداشت.
شاید دو متر فاصله بینشون مونده بود که صدای آژیر ماشین های پلیس توی کوچه پیچید و لحظه ای بعد قاتل با تمام سرعت در حال دویدن و دور شدن از اون کوچه ی نحس بود.
دخترک با رفتن قاتل قدم های بی حسش رو سمت جنازه ای کشید که کمی جلوتر کنار دیوار روی زمین افتاده بود.
با دیدن جنازه خشکش زد.
نه بخاطر طرز وحشیانه و دردناک مرگ اون فرد ، نه به خاطر زخم های باز و ملتهبی که بی رحمانه روی گردنش حک شده بود ، نه به خاطر اینکه دور تا دورش مثل دریاچه ی خون شده بود، به خاطر اینکه اون کسی نبود که انتظار داشت اینجور بمیره .
اینقدر دردناک!
و خب لعنت بهش که دیر رسیده بود.
صدای آژیر ها هنوز توی گوشاش منعکس میشد که روی زانوهاش افتاد با دستای خیس و کرختش مرد مرده رو توی اغوش گرفت.»

YOU ARE READING
UNNORMAL🗡⛓
Fanfictionتمام طول راهرو رو با قدم های کوتاه و آرومش طی کرد تا اینکه به آخرین اتاق عمل توی اون طبقه رسید. این همون اتاقی بود که توی اون به قتل رسید! نه؟ دوتا پرستار جلوی در رو گرفته بود تا جسد های یه مادر و نوزاد رو از اون اتاق بیرون بیارن. نگاهش سرسری از...