خب...
امروز خیلی کم حوصلهام...
حتی نمیدونم چی بنویسم...
این که ازت درمورد خودت سوال بپرسم یا حتی درمورد خودم بگم هم برام خسته کننده شده...
حتی گذاشتن این حجم از نقطه بعد از جملاتم هم خسته کننده شده...
اصلا نمیدونم چرا اینقدر نقطه میزارم.درکل.
تنها چیزی که خسته کننده نیست انگار اون کیم تهیونگ لعنتیه با اون پیشبند مشکی لعنتیش و اون چشمهای درشت لعنتیتر از خودش.اون کیم تهیونگ...
داره یه کاری میکنه که به کل زندگیم شک کنم.
داره یه کاری میکنه که فکر کنم انگار روش کراش دارم.
اصلا از کی تاحالا دارم پسرا رو به یه چشم دیگه میبینم؟
یا، نکنه فقط اونو به این چشم میبینم؟
YOU ARE READING
Chocolate Icecream (VKook)
Fanfictionگفتم که، بستنی باعث میشه اشکهام یخ بزنن... مخصوصا اگه شکلاتی باشه. نمیدونم از کجا باید بگم... این یه دفتر کوچیک با جلد قرمزه که روش گل داره، البته فقط یه گل، ولی نمیدونم چرا...وقتی میخوام توش چیزی بنویسم انگار میخوام با یه نفر حرف بزنم... برای همی...