38.

375 116 8
                                    

داستان از اونجا شروع شد که من فقط داشتم فکر می‌کردم. به همه چیز؛ به طعم قهوه‌های تهیونگ‌، به موهای تهیونگ که جدیدا نسکافه‌ای شده بود، به لبخند های زیبای تهیونگ، به بستنی شکلاتی‌های تهیونگ.

و یهو به خودم اومدم و دیدم اُوپس! تهیونگ تمام افکارم رو برای خودش کرده.

و یکم دیگه فکر که فکر کردم، دیدم وای! تهیونگ حتی قلبمو هم مال خودش کرده.

الان که دارم اینو می‌نویسم جلوی در کافه، زیر سایه‌ی یه درخت نشسته‌م. نمی‌خوام برم تو. دوست دارم اما نمی‌تونم تهیونگ رو ببینم.
اگه ببینمش... مثل بچه‌ها، مثل بچه‌ای که تمام وقت بودم، می‌زنم زیر گریه. و بعد اون ازم می‌پرسه که چرا گریه می‌کنم؛ و من چی بگم؟ بگم چون فهمیدم خیلی زیاد دوستت دارم و نباید داشته باشم دارم مثل بارون پاییزی گریه می‌کنم؟

الان پاییزه.
وقت سقوط برگ‌هاست.
ممکنه من هم سقوط کنم؟

Chocolate Icecream  (VKook) Where stories live. Discover now