مثل همیشه نسیم آروم میوزید
بازم داشت نوازشم میکرد
*پوزخند*
برعکس همه اونایی که بهم میگن هرزه
اما من هرزه نیستم
من هرزه نیستم
*گریه کردن*
بلند داد زدم:
_من هرزه نیستممممممممممممم!!!!!!
لعنت کی به من اهمیت میده ...هههه
از همون اولشم میدونستم تنها راهش همینه
آره خودشه ....
مرگ
از جام پاشدم مثل همیشه لبه ساختمون مدرسه مینشستمو به بقیه نگاه میکردم
به پایین نگاه کردم(هومممم...فاصلش عالیه!!)
صاف وایستادم...دستامو آروم باز کردم...عین یه پرنده
قراره آزاد بشم مگه نه!؟
چشمامو گذاشتم روحم یه قدم رفتم نزدیک خاطره های فلکی عین فیلم از جلو چشمام رد شدن...
فلش بک*
_اون یه هرزه اس...
_میگن هرشب با چند نفر میخوابه...
_واقعا برای هرزگی مناسبه...
_اون یه هرزه اس...
_اون یه هرزه اس...
_اون یه هرزه اس...
پایان فلش بک *
برای کارم مصمم شدم مطمئنم فقط یه قدم دیگه تا آزادی ابدی فاصله دارم.....
همینکه اومدم خودمو پرت کنم یه دفعه....
_صبر...صبرکن...اینکارو..نکن
خب نفس نفس میزد معلومه کل راهپله رو دوییده اما برای من اهمیتی نداشت چون اونم یکی مثل بقیه بود به کارم ادامه دادم اما یهو دستم کشیده شد !!!
دستمو کشید و منو تو بغل خودش انداخت!!!!
برای چی؟!
_نرو ... کوک ...من....
سریع خودمو از اون آغوش عجیب کشیدم بیرونو هلش دادم
_توی عوضی چرا نذاشتی خودمو بکشم؟! هان؟!چراااااااا!!!!؟
با تموم وجودم سرش داد زدم یه قدم عقب رفت
_ چرا ؟!دقیقا چرا؟
بهم نگاه کرد
_چون مطمئنم یه هرزه نیستی...
اون چشمای لعنتی برعکس بقیه بود!!!
این بار آخرین باریه که به یکی اعتماد میکنم...
_از کجا معلوم تو راست میگی؟*پوزخند*
_چون چشمات همه چیز رو میگن میگن که معصومی ... پاکی... تو هرزه نیستی کوک ... اونا چون مثل تو نیستن اینطوری میگن....
حرفاش...
یه جرقه امید رو تو قلب خاکستریم زد...
قطره های اشکی که تا قبل سعی داشتم مخفی کنم آروم روی گونه ها میلغزیدن...
همونطور که با انگشت شصتش اشکای منو پاک میکرد آروم دم گوشم حرف میزد:
_اگرم کسی بهت اینطوری گفت خودم میام حسابشو میرسم...
به چشماش زول زدم
_راست میگی؟
قول میدی هیچوقت ولم نکنی؟
یهویی دستمو ول کرد یه دستشو برد بالا ترسیدم از بچگی کتک میخوردم از ناپدریم از همه
سریع دستامو جلو صورتم گرفتم...
_من کیم تهیونگ قسم میخورم از این پس مراقب جئون جونگکوک باشم حتی تا پای مرگ...
چشماشو که باز کرد پقی زد زیر خنده
عصبانی شدم شروع کردم به مشت زدن بهش
_یااااااا... داری... به .... چی ...میخندی؟...هان؟!
با هر کلمه یه مشت بهش میکوبیدم
_اییی دلم حتما باید قیافه خودتو میدیدی ...اخخخ نزن دیگه جفت مچامو گرفتو چسبوند به دیوار کناری نفس نفس میزدم تو چشماش زل زده بودم اونم تو چشمای من ... هیچکدوممون قصد شکست سکوت نداشتیم تا اینکه اون سکوت بینمونو شکست
_از همون اول که دیدمت عاشقت شدم...اول نمیدونستم چیه اما حالا میدونم...این عشقه...کوک میشه دوس پسر من شی؟!
نگرانی تو صداش موج میزد اما تو چشاش یه عالم دیگه بود
اعتماد
بهش چی میگفت اینکه تو همین چند لحظه عاشقش شده... امکان نداشت یه عشق دیگرم بی جواب بزارم
_ته....منم ازت خوشم اومده... تو همین چند لحظه فک میکنم عاشقت شدم...
آروم لب پایینمو گاز گرفتم خجالت میکشیدم
_بهم نگاه کن...
دوس نداشتم جای اون چشا یه چشم سود جو هوس رون ببینم...
_کوک لطفا بهم نگاه کن...
بر خلاف خواستم نگاه کردم برعکس وقتی که به جیمین اعتراف کردم چشمای اون شاد بود ...
این یعنی اینکه...
اونم واقعا دوسم داره...
نگاهش عوض شد فهمیدم کجارو نگا میکنه...
لبام....
آروم نزدیکم شد منم ...
معلومه میخواستم این عشق واقعی بود
عشق دروغین جیمین نبود
ته منو واقعا دوست داشت
مثل جیمین فقط برای یه هوس نمیخاستم
منم سرمو بردم جلو
لباش به لبان قفل شد
لباش مزه شکلات میدادن برای یه پسر این طعم عجیبه!
اینا رو ولش فعلا باید رو لباش تمرکز کنم...
*چند لحظه بعد، یکی از کلاسا*
Writer:
YOU ARE READING
promise
Fanfictionکوک پسری که بخاطر دروغ دوست پسر قبلیش به عنوان یه هرزه تو مدرسه خطاب میشه... بنظرتون چی میشه اگه ته اونو از خودکشی نجات بده یه قول تا چه حد یکی میتونه بهش پایبند باشه...