قبل از شروع باید بگم که اطلاعات جغرافیایی که ایتجا استفاده شده درست نیست! و من حتی نمیدونم که بین کره جنوبی و ژاپن مرز زمینی وجود داره یانه!
(این داستان از واقعیت برگرفته شده)
به هر حال! امیدوارم خوشتون بیاد❤☔︎☔︎☔︎
زیپ کاپشنش رو بست و دستی داخل موهاش کشید. به سمت تخت یک نفره گوشه اتاق قدم برداشت و چمدون کوچیک مسافرتی قهوه ای رنگش رو برداشت.
بعد از مطمئن شدن از تیپ و سایلش، از اتاق خارج شد و به سمت پذیرایی رفت.
مادرش، به اپن آشپزخونه تکیه داده بود و زیر لب چیزی زمزمه میکرد. احتمالا دعا!لبخندی زد و به سمت مادرش پاتند کرد. بوسه ای روی پیشونی شخصی که نقش پدر رو هم برای جونگ کوک بازی کرده بود،گذاشت و بعد دستش رو بوسید:
+ مواظب خودت باش جونگ کوکا! راه خطرناکه..
- نگران نباش!برات کلی وسیله میخرممم!با این حرف چشمکی زد و مادرش رو وادار به خندیدن کرد. البته کاملا مشخص بود خنده مامانِ جونگ کوک کاملا دروغینه! اون نگران بود...نگران تک پسرش. چون راه خطرناکی رو در پیش داشت.
بعد از بغل و کلی نصیحت، بالاخره پسرش رو راهی کرد و در خونه رو بست:
+ خدا به همراهت!☔︎☔︎☔︎
هوا خیلی سرد بود! دست هاش رو به هم مالید و بعد نفس گرمش رو بیرون فرستاد.
- چرا بقیه نمیان؟!به سمت اتاقک کوچیک ترمینال رفت و زمان اومدن راننده رو پرسید:
+ الان میرسن.. متاسفم بابت تاخیر!سری تکون داد. قدم از قدم برنداشته بود که صدای همون مرد از دوباره شنیده شد:
+ اومدن!سرش رو برگردوند و دو مرد رو به همراه پسر جوونی دید. ظاهرا این سه راننده بودند..
+ بخشید. من کیم هستم و ایشون برادرم. بریم سراغ اتوبوس!
پس این دو برادر،راننده بودن! اون پسر جوون چی؟
پسر سرش رو پایین انداخته بود و این دیدن چهره اش رو برای جونگ کوک سخت میکرد.
- مشکلی نیست.همراه راننده ها به سمت اتوبوس حرکت کرد. با باز شدن درها توسط راننده،عده ای به خاطر سرمای زیاد به سمت درها هجوم آوردند.
پس این اشخاص همسفراش بودند..ردیف اول که دو صندلیه به هم چسبیده داشت رو انتخاب کرد و روی صندلی سمت راهرو نشست. از بچگی نشستن جفت پنجره رو دوست نداشت و براش فرقی نمیکرد!
مسافر ها یکی یکی جاگیر شدند و آخرین نفر، پسری تقریبا هم قدم جونگ کوک،شاید کمی کوتاه تر جفتش نشست.
- راه میوفتیم!
راننده گفت و سرجاش جاگیر شد. مرد دوم که برادرش بود جفتش نشست. قرار بود اتوبوس ۲۴ ساعته در حرکت باشه پس احتمالا یکیشون شب رانندگی میکرد و دومی در روز! اون پسر جوون هم رو صندلی تکی ردیف اول نشسته بود. و باز هم جونگ کوک نتونست ظاهرش رو ببینه...
YOU ARE READING
𝕋𝕣𝕒𝕧𝕖𝕝 𝕃𝕖𝕒𝕕𝕖𝕣
Fanfiction𝕋𝕣𝕒𝕧𝕖𝕝 𝕃𝕖𝕒𝕕𝕖𝕣 || لیدر سفر (یه وان شات در دو درژن ویکوک و کوکوی) + امم یعنی شغل اصلیت ترجمست؟ - بم میاد فارغ التحصیل شده باشم؟ از لحن طلبکار پسر خنده ای روی لبش شکل گرفت: + نه! تهیونگ چشمکی زد و دست هاش رو به هم کوبید: - درسته! دانشجو عکا...