part one

715 79 21
                                    

اولين روز پاييز بود و هوا كمي سرد شده بود
چانيول عاشق پاييز بود عاشق مردم ،عاشق قدم زدن ،نفس كشيدن ،دويدن...
او زيبا بود نه فقط از چهره كه واقعا هم دل همه رو ميبرد، باطنشم  زيبا بود، عاشق اين بود كه به مردم كمك كنه

ميخنديد ،خم ميشد احترام ميگذاشت و مثل هروز به همه ميگفت: صبح بخير
، امیدوارم روز خوبي داشته باشيد،امروز سعي كنيد بيشتر بخنديد
مثل هر روز وسط پارك رسيد روي نيمكت محبوبش كه نزديكش یه درخت چنار بزرگي قرار داشت و شاخ و برگهاش تا بالايه صندلي مي رسيد نشست و كيف گيتارشو باز كرد گيتارشو دراوردو شروع كرد به خوندن با صداي جادويي همه مردم رو شيفته خودش ميكرد.
از عشق ميخوند لبخند ميزد همه مردم مست چهرشو صدای زیباش بودنو حسرت ميخوردن كه چرا اينجاست چرا ايدل نيست حق اين پسر بيشتر از اينهاست ....
مثل هر روز از همه تشكر كرد و وسايلش رو جمع كرد داشت بلند ميشد كه يك جفت كفش چرمي مشكي جلوي پاش ايستاد
سرش رو بلند كرد سلام گفت و به رسم هميشه لبخند زد و منتظر به مرد جوان نگاه كرد
مرد جوان را ديد كه همچنان به اون ذل زده معذب شد ولي همچنان لبخند ميزد پرسيد شما كي هستيد با من چكار داريد؟!
مرد جوان هول كردو سريع دستشو برد به سمته جيبهاش دنبال چيزي گشت...
چانيول ترسيد ولي به روي خوش نياورد
مرد جوان سعی کرد خودشو ریلکس نشون بده و شروع به صحبت کرد:
اجراتو ديدم تو معركه اي هم زيبا هستي هم زيبا ميخواني شرمنده كمي هول شدم بلاخره چيزي كه ميخواست را پيدا كرد و از جيبش بيرون اورد كارتي بود كه به طرفش گرفت و عنوان كرد كه استعداد ياب شركت اس ام هست و از طريق مردمي كه هر روز دورش جمع ميشوند و اجراي چانيول را نگاه ميكنند و فيلم ميگيرند و در صفحات اينترنتي خود پخش ميكنن با او اشنا شده باورش نميشد
مرد جوان گفت كلي طرفدار پيدا كرده و مردم ساعت ورود و خروج اونو مي دونن و همه اون ساعت براي اجراش  به آنجا ميان
چانيول مردم زيادي رو دور خودش ميديد ولي فكر ميكرد كه اتفاقي اونجا بودنو اجرايه اونو مي ديدند.
مرد جوان وقتي ديد چانيول شگفت زده شده و اطلاعي از حرفهايي كه ميزنه نداره چند ويديو را به او نشان داد و گفت حتي به او لقب فرشته را دادن، چون اون خیلی زيباست...

چانيول خجالت كشيد بارها شنيده بود كه زيباست و ادمارو جذب ميكنه ولي در باطن باور نداشت انقدر اعتماد به نفس نداشت و دليلش فقط و فقط پدرش بود و بس
مرد جوان دوباره شروع به صحبت كرد و گفت وقتي ويديو ها و محبوبيتش را ديده به كمپاني اونو معرفي كرده و اونا خواهان او شودنو فردا صبح براي مصاحبه بياد به او دست داد و گفت صبح اونو مي بينه و رفت.

چانيول شك زده به جاي خالي اون مرد نگرست بدنش لرز خفيفي گرفت هم خوشحالي بيش از اندازه داشت و هم ترس ...طبق معمول هميشه به قدر نيازش از پولها برداشت و باقيش را كه بيشتر هم بود به دوستان دست فروشش داد و با لبخند كمي با اونها صحبت كرد و به راه افتاد ...
خوشحال بود چون به بزرگترين آرزويش رسيد آرزويي كه از وقتي يادش هست داشته... دوست داشت اهنگ بخونه اهنگ بسازه ،براي مردم اهنگ بنوازه ،دوست داشت اين خوشحالي و حال خوبو با مردم قسمت كنه ولي مي ترسيد بزرگترين دشمن محقق شدن آرزوي زندگيش پدرش بود
كه نه بهش كمك ميكرد و نه اجازه ميداد... مدام تحقيرش ميكرد و ميگفت تو مردي تو بايد قوي باشي چرا انقدر مهربوني چرا به همه لبخند ميزني ،تشكر ميكني اينها نشانه ضعف توئه، تو ضعيفي، كدوم مرديو ديدي كه انقدر ضعيف باشه و مردم عاشقش، مگه تو زني كه اين همه خاطرخواه داري و نامه هاي عاشقانه برايت مياد؟!...

Everyone loves him because he is an angelWhere stories live. Discover now