Shelter:part1
Title:Dancer boy...
"Yongi"
اینجا امن ترین جای مدرسه بود راه پله منتهی به پشت بوم. هیچکس ازش استفاده نمیکرد. یادم میاد وقتی سال اول بودیم جین هیونگ قبل از فارق و تحصیلیش اینجا رو به منونامجون نشون داد یه جورایی یه مکان ارثی بود خنده داره نه؟
جین هیونگ میگفت به خاطر یه داستان قدیمی از اون افسانه های محلی کسی از پشت بوم اینجا استفاده نمیکنه و اینو سنبه ای که داشت پناهگاه و بهش میسپرد براش تعریف کرده بود.
در هر صورت اینجا حتی با اون همه داستانای تخیلی و ترسی که تو کل مدرسه انداخته بهترین جا برای خوابیدن و پیچوندن کلاس مضخرف خانم چویی بود.صدای پا و زمزمه آهنگی توی فضا پیچید. صدای قدم ها طوری بود که با ریتم آهنگ یکی بود.
با تعجب چشمام رو باز کردم. این صدای پا نمیتونست مال نامجون باشه چون ترجیح داده بود تو کلاس بمونه ولی الان این سوال پیش میاد که این یارو کیه که جرعت کرده پاشو بذاره اینجا؟!با کمک دستم از روی زمین بلند شدم و با بی حالی به سمت پله ها رفتم و خودم و به پله ای رسوندم که بتونم کسی رو که صدا تولید میکنه رو ببینم.
با دیدنش یکی از ابروهام رو بالا انداختم و یکی از بچه های مدرسه بود که هدفون رو گوشش گذاشته بود و سعی میکرد بدنش و با آهنگی که گوش میداد هماهنگ کنه.
روی پله ای که ایستاده بودم نشستم و دستم و زیر چونم زدم و با بیحوصلگی بهش خیره شدم، واسم سوال بود که چطور با اون همه شایعه توی مدرسه اینجا پیداش شده و داره با خیال راحت میرقصه!چند دقیقه سر جاش ثابت ایستاد و چند نفس عمیق کشید و یکدفعه شروع کرد.
تک تک حرکاتش منو میخکوب خودش کرده بود حرکاتش در عین ظرافت محکم بود.
با اینکه صدای موزیکی که باهاش میرقصید رو نمیشنیدم میتونستم ریتمش رو از حرکاتش دریافت کنم.
دستم رو از زیر چونم برداشتم و با دهنی نیمه باز بهش خیره شدم مثل پروانهای شده بودم که محو نور شده و واقعا هم همینطور بود اون پسر میدرخشید درست مثل پرتو های خورشید.
رقصش برام غیر قابل پیش بینی بود کی فکرش و میکرد بعد اون حرکات ساده ای که انجام میداد یکدفعه همچین چیز بینظیری رو به نمایش بذاره؟
و به جرعت میتونم بگم بعد مدتها جزو معدود چیزایی بود که منو محو خودش کرده بود.با به اتمام رسوندن رقصش سر جاش ثابت موند و هدفونش رو از رو گوشش برداشت.
از جام بلند شدم، با قدمای بلند چند پله باقی مونده رو رد کردم و کنارش ایستادم.دستم رو روی شونش گذاشتم که یکدفعه لرز ریزی به تنش افتاد و بی مقدمه جیغ گوش خراشی کشید.
بدون اینکه به پشت سرش که من بودم نگاه کنه سمت پلهکان بعدی دویید.
واقعا این پسر چش بود؟
با سرعت از پله ها پایین رفت اما تو پله سه تا مونده به آخر پای راستش به پای چپش گیر کرد و روی پاگرد بعدی کله پا شد.با صدای زمین خوردنش منی که از جیغ و فرارش تو هنگ بودم از شوک در اومدم و به سمت پله ها رفتم تا ببینم زندس یا نه.
پسرک عینکی همونجور که عینکش روی بینی ظریف و قلمیش کج مونده بود روی زمین نشسته بود و کمرش و ماساژ میداد و هر از چند گاهی آخ و اوخی میکرد.
آروم ازش پرسیدم:
-هی حالت خوبه!پسرک ترسیده سمتم برگشت اما با دیدنم حالت چهرش تغییر کرد. متعجب عینکش رو صاف کرد.
لبخند نیمچه نیمه ای زد:
- ها... آها خوبم خوبم.دستی به موهام کشیدم:
-ببینم میتونی از جات بلند شی؟سری تکون داد و همونطور که با کمک دستاش از جاش بلند میشدگفت:
-آره...آر...آخ...سریع خودم رو بهش رسوندم و زیر بازوش و گرفتم:
-چیشد؟صداش هول شدنش رو لو میداد:
-آم... مچ پای چپم فکر کنم پیچ خورده.به پاش نگاهی انداختم پوفی کشیدم:
-آه چینجا... خب نمیشه کاریش کرد بهتره ببریمت بهداری.دستش رو جلوی صورتش گرفت و به طرفین تکون داد:
-اوه نه واقعا نیازی نیست.سری به معنی مخالفت تکون دادم:
- فکرشم نکن که بذارم اینجوری کل راهو تا بهداری تنها بری مخصوصا وقتی باعث اونجور ترسیدنت بودم.سری پایین انداخت و حرفی نزد. منم سکوتش رو علامت رضایت دونستم و کمکش کردم دستش رو دور گردنم بندازه و کنارم قدم برداره.
*****
"Namjoon"بعد از نوشتن آخرین نکته ای که خانم چویی روی تخته نوشته بود داخل دفترم خودکارم رو کنار گذاشتم و به جای خالی یونگی کنارم نگاهی انداختم.
پوفی کشیدم و آروم بدون اینکه خانم چویی متوجه بشه هنسفریم رو توی گوش گذاشتم و lose your self-Eminem رو پلی کردم.
سرم رو روی میز گذاشتم، از پنجره به بیرون خیره شدم حیاط مدرسه از بارون چند ساعت پیش خیس بود.با دیدن همکلاسی هام که از کلاس بیرون میرفتن متوجه شدم که تایم کلاس تموم شده.
از جام بلند شدم، بعد از جمع کردن وسایلم و برداشتن کوله یونگی از کلاس خارج شدم.
راهی قسمت غربی ساختمون مدرسه شدم تا یونگی رو از خواب نازش بیدار کنم.با رسیدنم به پناهگاه متعجب به جای خالی یونگی خیره شدم. اگه اینجا نیومده پس کجا میتونه رفته باشه؟! خودش گفته بود که میخواد بیاد اینجا تا بخوابه اما حالا اثری ازش نبود!
******
خب خب سلام 😅✌🏻✨
اینجانب برای اولین بار تصمیم گرفتم یکی از فیکشنامو اشتراک بذارم✨
امیدوارم همراهیم کنید پارت اولم یکم کوتاه بود اما سعی میکنم پارتا بلند تر باشن.😅
خوشحال میشم نظرتون رو تو کامنتا بهم بگید😄
ووتم بدید که نوکرتونم😂💜✨
YOU ARE READING
shelter
Fanfictionخب shelter یا پناهگاه قراره یه داستان معمولی از زندگی آدمای معمولی باشه. شخصیتا قراره تو موقعیت هایی قرار بگیرن که شاید خیلی از ما تجربش کردیم. قرار نیست عشق افلاطونی و بزرگ داشته باشن قرار نیست یه دنیایی رو با قدرتای خاص تکون بدن. اونا معمولین قر...