"𝖱𝗈𝗌𝖾𝗌" 𝖡𝖠𝖤𝖪𝖸𝖤𝖮𝖫

2.2K 214 70
                                    

𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣𝙘𝙚/𝙁𝙡𝙪𝙛𝙛/𝙎𝙡𝙞𝙘𝙚 𝙤𝙛 𝙇𝙞𝙛𝙚

_خلاصه.༄
چانیول هر روز یه گل رُز مشکی رنگ ترکیه ای روبروی در خونه اش دریافت میکنه، از کسی که هنوز نمیدونه کیه.
ولی یه روز اون رُز مشکی رنگ رو روی کت مردی داخل کافه میبینه.

🥀🥀🥀🥀

قهوه اش رو جلوی‌ بینیش گرفت، اگه میخواست صادق باشه بوی قهوه رو حتی از مزه اش هم بیشتر دوست داشت؛ آرامشی که بوی دونه های قهوه مثل نیکوتین وارد ریه هاش میکرد با هیچ کلمه ای برای چانیول قابل توصیف نبود.

با بالا اوردن سرش نگاهش ناخودآگاه روی گل رز خشک شده ای که کنار بقیه گل های رز، روی دیوار چسبیده شده بود خیره موند.

_این شیش‌اُمی توی این هفته بود...

زیرلب زمزمه کرد و لیوان قهوه فوری رو پایین گذاشت، رز های مشکی رنگ شبیه به یه هارمونی سیاه رنگ کنار هم چیده شده بودن، مهم نبود چند بار بقیه بهش بگن همه اون رز ها یک رنگن، برای چانیول هرکدوم از رز ها یه رنگ متفاوت داشتن چون هر لحظه ای که یکی از گل ها بهش داده میشد، حسی متفاوت شبیه به یکی از رنگ های مورد علاقه اش داشت.

نزدیک به هفت ماه از وقتی که رسیدن اون گل های رز بصورت کاملا ناشناس جلوی در خونه اش گذشته بود، اوایل شاید تعجب میکرد حتی بعضی وقت ها میترسید و نگران میشد، ولی بعد از یه مدت کوتاه به تحویل گرفتن اون گل های خاص و کمیاب عادت کرد.

حالا بعد از سه ماه بیشتر طوری بنظر میرسید که انگار اگه یه روز هم یه شاخه گل رز مشکی رنگ جلوی در خونه اش گذاشته نمیشد، احساس بدی پیدا میکرد انگار که فرستنده گل ها فراموشش کرده باشه یا چانیول رو دور انداخته باشه!

_ای کاش میدونستم کی هستی

باز هم با خودش زمزمه کرد و بعد از نگاه کوتاهی به ساعت و مطمئن شدن از اینکه دیگه حالا کاملا دیرش شده از آشپزخونه بیرون رفت، هنوز جلوی در خونه رو چک نکرده بود و با اینکه داشت سعی میکرد بی اهمیت باشه ولی یه گوشه از مغزش هر لحظه جمله «امیدوارم رُز امروز رو یادش نرفته باشه» رو زمزمه میکرد تا جایی که چانیول میتونست پیچیدن اون جمله رو توی مغز استخونش حس کنه.

باید از تمام مقدسات ممنون می‌بود که امروز کار خاصی برای انجام دادن نداره و میتونه بجای وقت گذروندن توی یه شرکت با کلی کار با کارمند های زیادش، به کافه "اَوِنلی" بره و وقتش رو با لیوان قهوه مورد علاقه اش بگذرونه.
بعد از برداشتن کوله مشکی رنگش موهای فر مشکی رنگش رو با دست صاف کرد و عینکش رو روی چشم هاش عقب تر برد، خواست از خونه بیرون بره و زیرلب یبار دیگه به رز مشکی رنگ فکر کرد، با باز کردن در چشم هاش انگار که به وجود به گل روی زمین عادت کرده باشن به کف زمین خیره شدن و اون اونجا بود...
مثل همیشه.
مثل هر هفت روز هفته.

OneShot Book. ExoWhere stories live. Discover now