توجه:شخصیت های اصلی کم کم واردمیشن،هنوز دوپارت اول یه جورایی مقدمه هست.روندداستان آرومه،ازآخرای پارت دوم داستان اصلی آغازمیشه.
*********************************در حالیکه قهقهه ی بلندی سر میداد،دستی بر سر عقاب سیاه رنگی که روی دسته صندلی ساکن شده بود کشید،لحظه ای بعد آثار قهقهه چند دقیقه پیش محو شد وحالت صورتش ترسناک و جدی شد:
_من ثابت میکنم هیچ خوبی تو این دنیا پایدار نیست،و تنها بدیِ که ابدی خواهد بود،من زشتی و پستی را جاودانه خواهم کرد...
این جمله را در حالی گفت که چشمانش مصمم و پوزخند ترسناکی بر لب داشت...
***********************************
"فلش بک:بیست سال پیش"
مردم روستای چوهانبوک سالها بود بانهایت خوشی و خرمی در کنار هم زندگی میکردند،تمام اهالی آن روستای سرسبز و باصفا همچون اعضای خانواده ای بودند،مردان آن روستا که به جوانمردی شهره بودند،همچون برادر پشتیبان هم بودند و زنان زحمت کش و شجاع روستا همچون خواهر در کنار یکدیگر بودند،و به همسران خود عشق میورزیدند،به خاطر مهر و محبت بی پایانی که در این روستا موج میزد،زندگی خیلی شیرین درحال جریان بود،در یکی ازخانه های آن روستاخانواده ای انتظارفرزندشان رامیکشیدند،فرزندی که قراربودپس از بیست سال پادردنیا بگذارد،هیون کی نگاهی به همسرمهربانش که دستش رابه شکمی که هنوز حتی کوچکترین برآمدگی نداشت کشید،انداخت وگفت:
_مین هی،بایدازاین به بعدبیشترمراقب باشی.
مین هی بامحبت لبخندی زدوگفت:
_این باره هزارمه که اینو میگی ،نترس مواظبم.
سپس حالت دلخوری به خودگرفت وباناراحتی ساختگی گفت:
_توفقط به فکراین بچه ای،انگار این بچه هنوزنیومده جای منو توقلبت پرکرده.
هیون کی بادیدین لحن ناراحات همسرش،به سویش رفت ومقابلش ایستادودستش رادورگردن همسرش حلقه کردوسرش روجلوآوردوبوسه ای بر پیشانی اش نشاندوزمزمه کرد:
_هیشکی نمیتونه جای توروتوقلبم بگیره،حتی این بچه،توعشق اول وآخرزندگیمی.
مین هی ازاین اعتراف همسرش،غرق خوشی شد.
هیون کی بعدازنوشیدن چایی که عطر گیاهان کوهی رامیداد،باردیگر به سوی همسرش رفت اینبارگونه صاف اورابوسیدوتذکردادکه خودراتحت فشارقرارندهد.مین هی اضطراب ناگهانی که بی دلیل برقلبش لانه کرده بودرانادیده گرفت ومتقابلا گونه ی همسرش را بالبهای لطیفش لمس کرد،مرد ازاین محبت همسرزیبایش غرق لذت شدوچشم برهم گذاشت وازجابلندشدوباخداحافظی کوتاهی ازخانه خارج شد،مین هی بانگاهش همسرش رادنبال کردوازپشت سر،سرتاپای اوراکاوید،انگارکه دیگرهیچوقت اورانخواهددید.دستی برشکمش کشید،هنوزچندماه دیگرتامتولدشدن فرزندش مانده بود،فرزندی که مدتها انتظارش رامیکشیدند.ازجا بلندشد تاسروسامانی به خانه بدهدکه ناگهان خانه دورسرش چرخید،دستی به پیشانی عرق کرده اش کشیدونفسش رابیرون دادکه ناگهان بادردی که درناحیه قلبش پیچید،صورتش درهم شد،دستش رابرقلب دردناکش گذاشت،سابقه ی حمله قلبی داشت اما نه به این شدت،ازشدت دردبرزمین سقوط کردومثل ماری به خودپیچید،ناگهان احساس کرد،راه تنفسش درحال بسته شدن است،لبهایش رابازکردوبرای ذره ای اکسیژن تقلاکرداماهیچکس نبودتابه دادِآن زن تنها برسد،پرده سیاه رنگی مقابل چشمانش کشیده شد،درلحظه ی آخرصدای فریاده مبهمی درگوشهایش پیچیدوتمام شد...
اون جانگ مادرمین هی،بعدازرسیدگی به کارهای روزمره ازخانه ی روستایی کوچک بیرون آمدتاسری به دخترش که به تازگی خبرباداریش را شنیده بودبزند،درمیانه راه هیون کی دامادمهربانش رادیدکه مشغول کاردرمزرعه ی کوچکش بود،هیون کی متوجه اش شدوبالبخندسلام بلندی سرداد،اون جانگ هم متقابلا جوابش رادادوبه طرف خانه دخترش حرکت کرد،پشت درایستادودخترش راصدازد:
_مین هی؟؟؟
صدایی پاسخگونشددوباره دخترش راخطاب قرارداد:
_مین هی دخترم،خونه ای؟؟؟
بازهم پاسخی نشنید،شایددخترش خواب بود،بااین فکردررابازکردوواردشد،بادیدن جسم بی جان دخترش،جیغ بلندی کشیدوبه سمت دخترش رفت،سرش رامیان دستانش گرفت وباصدای بلندنامش راصدازد،امادریغ ازکوچکترین حرکتی ازاو.از خانه خارج شدوباصدای بلندی کمک خواست:
_کمک....کسی کمک کنه..دخترم ازدستم رفت....کمککک..
همسایه هاباشنیدن کسی که کمک میخواست به سرعت به آن سمت رفتندوبادیدن پیرزنی که باعجزدرحال کمک خواستن بودبه سمتش رفتند:
_دخترم...دخترم نفس نمیکشه...خواهش میکنم به دادم برسین..
یکی ازهمسایه که ازطبابت سررشته داشت به سرعت داخل شدوجسم بی جان آن دختر را
روی پایش قراردادومچ ظریف اوراگرفت ونوک دوانگشت سبابه واشاره اش راروی شاهرگ اوگذاشت،امانتوانست نبض اوراحس کند،باردیگر تلاش کرداماهیچ حرکتی زیرانگشتانش حس نکرد،گوشش رابه قلب دخترچسبانداماانگارقلب او مدتها بودکه ازحرکت ایستاده بود،باناراحتی مضاعفی سرش راپایین انداخت،حق این دخترنبودکه بمیرد،وهمچنین حق فرزندداخل شکمش،اون جانگ به کمک همسایه ها وارداتاق شدوخودراکنار زن طبیب انداخت وباصدای عاجزی گفت:
_چیشد؟؟؟حالش خوبه؟؟
هیچ کلمه ای ازمیان لب های زن طبیب خارج نشد،اون جانگ بازوی زن راچنگ زدواورا دیوانه وارتکان دادوفریادکشید
_چرا حرف نمیزنی؟؟بگوببینم چه خاکی توسرم شده؟؟
وبازهم سکوت...
اون جانگ وقتی سکوت طولانی طبیب وسرپایین افتاده اش رادید،عمق فاجعه رافهمیدودودستانش راباشدت برسرش کوبید،وفریاددردمندش،دراتاق کوچک پیچید.
***********************************
نه ماه ازمرگ دردناک مین هی میگذشت وهیون کی،هنوزنتوانسته بودبامرگ اوکناربیاید،برای بارهزارم دردلش تکرارمیکردکه کاش آن روز تنهایش نمیگذاشت.اون جانگ که تاحدودی توانسته بودخودراجمع وجورکند،مدام به خانه ی دخترمرحومش میرفت وبه همسراودلداری میداد،اما فایده ای نداشت،هیون کی وقتی به یادهمسرمهربان وفرزندی که نتوانسته بودببیندمی افتاد،احساس سوزش عمیقی درقلبش احساس میکرد،سوزشی مانند سوزش زخمی که بررویش نمک بپاشند.
دریکی ازشب هاهیون کی خواب عجیبی رادید،درعالم رویا خودرا درباغ زیبایی یافت،نگاهی به اطراف انداخت،زن سفی پوشی رادیدکه سراسیمه به این سو وآن سو میدویدانگارکه به دنبال چیزی میگشت،اماناگهان زن مقابل یه گودال ایستاد،هیون کی به سمت آن زن رفت وپشت سرش ایستاد،وگفت:
_توکی هستی؟؟
بابرگشتن زن به طرفش،شوکه شده قدمی به عقب گذاشت،مین هی باچهره ای که دوبرابر همیشه زیباشده بودنگاهش کرد،سپس با انگشت اشاره اش به گودال کنارش اشاره کردوزمزمه کرد:
_نجاتش بده...
هیون کی به طرف او رفت ودرحالیکه سعی میکرددستان اورابگیرد،باشوق زمزمه کرد:
_مین هی
_نجاتش بده،اون بهت نیازداره!
زن زمزمه کرد.
هیونکی خواست دستانش رابگیرداما نتوانست؛مین هی لحظه به لحظه ازاودورترمیشدوفقط ازاومیخواست که کسی رانجات بدهد،بابهت دورشدن مین هی رانگاه کردوفریادزد:
_مین هییی...
باترس ازخواب پریدودستی به صورت عرق کرده اش کشید،این چه خوابی بود؟؟؟خواب رادرذهنش حلاجی کرد،یعنی مین هی ازاومیخواست چه کسی رانجات دهد؟؟؟
*****
_شماهم شب هااون صدای عجیب ومیشنوین؟؟؟
_آره،الان چندشبه که همسروبچه هام نمیتونن بخوابن همش فک میکنن صدای ارواحه!
_انگارصداازسمت گورستانه!!!
_یامسیح،خداخودش به خیرکنه.
باکنجکاوی به مکالمه های دوکشاورزی که درحین کاربایکدیگرردوبدل میکردندگوش میداد،اوهم چندوقتی بودکه وقتی شب ازنیمه میگذشت صدایی میشنید..صدای شبیه به صدای گریه...آن هم صدای گریه کودک!
بی خیال آن موضوع شدومشغول چیدن میوه هاشد....
نیمه های شب باشنیدن همان صدای گریه ازجابلندشدونشست،صدای گریه بلندترازهمیشه بود،حسی درونش اصراربرآن داشت که منشا آن صداراپیداکند،بلندشدوازخانه خارج شد،هوابارانی بودوگه گاهی رعدوبرقی سکوت شب رامیشکست،طبق گفته آن کشاورزان به سمت گورستان کوچک روستا به راه افتادانگار آن کشاورزان درست میگفتندهرچقدربه سمت گورستان نزدیک میشدصدای گریه واضح تربه گوش میرسید،دقت که کردفهمیدآن صدای گریه متعلق به یک کودک است جلوتررفت وپادرگورستان گذاشت،سکوت شب وتاریکی اطراف وگورهایی که اطراف بودند فضاراخوف ناک کرده بود،صدای گریه کودک حال بسیارنزدیک بود،درآن تاریکی دنبال منشا صداگشت،چشمانش راگرداندکه باصدای خش خشی یک لحظه ترسیدودستانش رامشت کرد،قدمی جلوتر گذاشت که بااحساس گرفته شدن مچ پایش بیشترترسیدونگاهش رابه پاهایش داد،درآن تاریکی توانست،دست کوچکی راببیندکه میخواست باکشیدن شلوارش توجهش راجلب کندباتنی لرزان ازترس خم شدتا دیدبهتری داشته باشد،باصدای خنده ی کودکی ازفاصله بسیارنزدیک فهمیدکه آن موجودی که سعی درلمس پاهایش بود،همان کودک گریان این چندشب است،دستانش راجلوبردوکودک روی زمین رابلندکردوبالابردوصورت کودک رامقابل صورتش قراردادمدتی بودباران بندآمده بود،وابرهاازکنارماه کنارکشیده بودندوماه نوراندکش رابه اطراف میپاشید،هیون کی به چهره ی کودک خیره شدوفقط توانست درآن تاریکی وبه کمک نوراندک ماه چشمان درشت وسیاه آن کودک را تشخیص دهد،چشمانی که خیلی برایش آشنا بود،مگرمیشدصاحب آن چشم هارافراموش کند،درکل زندگییش اوفقط یک نفررا میشناخت که چشمان ودرست سیاهش توجه هرکسی راجلب میکردواوکسی نبودجز مین هی...
_هی هیون کی تواینجاچیکارمیکنی؟؟؟
باصدای زمخت آقای لی برگشت که نورفانوسی آن مردچشمانش رازد،چشمانش رابست ودرهمان حال گفت:
_اومدن ببینم این صداازکجاست.
_منم واسه همین اومدم،اماانگارصداخیلی وقته قطع شده!
آقای لی گفت وتوجهش به کودک درآغوش هیون کی جلب شد:
_هی،این بچه کیه؟؟
هیون کی باردیگر به چهره آشنای کودک نگاهی انداخت،ناگهان یادکودک خودش افتادکه هیچگاه نتوانست اوراببیند،اگر زنده بودشکله همین کودک دربغلش میبود.
باصدای نق نق کودک توجهش جلب شد،کودک تقلا میکردتا پایین بیاید،هیون کی کودک رابااحتیاط برزمین گذاشت،کودک چهاردست وپابه سمت دیگری ازگورستان رفت،ودرتاریکی آن طرف گورستان گم شد،هیون کی باکنجکاوی وبه دنبالش آقای لی فانوس به دست به سمت جایی که کودک رفته بودحرکت کردند،چشمان هیون کی درآن تاریکی دنبال قبرهمسرش بودبعدازمرگ او هیچ گاه حاضرنشده بودسرقبراوبیایدوتابه حال محل دفن اوراندیده بود،به گوشه گورستان رسیدن،آقای لی فانوس را به سمتی که کودک رفته بودگرفت که ناگهان هردومرد بادیدن قبرشکافته شده ای که سرجایشان خشک شدند،کودک به آرامی داخل آن قبرشدوباعث شددومردنزدیک تر بروند،آقای لی فانوس را داخل قبرگرفت وهیون کی هم خم شدتا بداندکودک درون آن قبر چه میکند،هردومرد بادیدن صحنه مقابلشان چشمانشان گردشدوترسیده قدمی به عقب گذاشتند،جنازه ای پوسیده داخل تابوت قرارداشت که هیچ اثری ازپوست وگوشت درآن جنازه دیده نمیشدامابااینکه جنازه پوسیده بوداما یکی ازسینه های آن جنازه سالم بودوآن کودک سرش راخم کرده بودوباولع سینه رابه دندان گرفت بودوقطره های سفیدشیرازدوطرف لبهایش سرازیرمیشد..آقای لی وقتی به خودآمدروبه هیون کی گفت:
_اینجامحل دفن مین هیه...
***********************************
میچادستی به یال های قهوه ای اسبش کشید،اسب شیهه ی کوتاهی کردوسرش راتکان داد،دخترک لبخندپرمحبتی زدوبوسه ای پیشانیِ مخمل ماننداسب گذاشت.
_میچاعزیزم،بیااینجا ناهارپدرتوببربهش بده.
میچاباشنیدن صدای مادربزرگش به سویش رفت وظرف غذاراگرفت،اون جانگ باخوشحالی به بزرگترین معجزه ی زندگییش نگاه کردوبرای بارهزارم درآن مدت اشک شوق درچشمانش حلقه بست،اون جانگ میدانست که بدون شک آن دختر،ازلطف خاصی برخورداراست،مگرچندبچه دردنیا وجودداشت که
درشکم مادرمرده ای درقبررشدکرده وقدکشیده باشد،وسپس ازمیان استخوان های پوسیده مادربیرون بیاید،وسپس خاک های تلنبارشده را کناربزندوسنگ قبرسنگین را بشکافدوبیرون بیاید!قطعا این کارهاازعهده ی یک کودک تازه متولدشده برنمی آید،آن کودک حامی بزرگی دارد،حامی بزرگی که تمام کمال به فکر آن کودک بود،ویک سینه مادر رابه خاطر آن کودک سالم نگه داشته بودتاآن کودک ازآن تغدیه کند،پس این کودک متفاوت بود،متفاوت تراز دیگرانسان های اطرافش...
****
روزها ازپیِ هم میگذشتندومیچادرسایه لطف پدرومادربزرگش قدکشیده بودوهفده سالگی اش راسپری میکرد.هرچقدربزرگترمیشدگل محبت وجودش نیز بیشتررشدمیکرد،میچابه دلیل مهربانیه ذاتی اش درروستامشهورشده بود،هرجاکه قدم میگذاشت طراوت وشادابی رابه آن مکان هدیه میداد،هرجاکه حاضرمیشد،لبخندبرلب ساکنان آنجامینشست،همه مردم روستاوجوداوراموهبت عظیم میدانستند،روستای چوهان بوک زیباترین وشادترین روزهای خودرامیگذراندواهالی اش شاد ترومهربان تراز همیشه بودند.
غافل ازاینکه یک نفرلحظه به لحظه آنهارازیرنظرداشت،وهربارکه شادی وخوشی آنهارامیدید،گره ابروانش کورترمیشد،پشت درخت تنومندی بالای تپه ای که میان جنگل وروستافاصله انداخت بود؛ایستاده بودوازآن بالا جنب وجوش مردم روستاراکه باانرژی مشغول کاردرمزارع پرمحصولشان بودند،ازنگاه گذراند،لبخندلحظه ای ازلبهای اهالی پاک نمیشد،نگاه ترسناک وخبیثش را به آنها دوخت که بی خیال اطراف سخت مشغول کاربودند،زیرلب زمزمه کرد:
_دیگه داره روزای شادیتون تموم میشه،منتظرباشید،لبخندای لنتی تونو برای همیشه از لباتون پاک میکنم...
*******************لطفا با ووت ها و نظرات خوبتون خوشحالم کنین...
مرسی لاولی ها😘😘😘😘
YOU ARE READING
Gifts for the devil
Horrorدرشامگاهان،هنگامی که نوازنده شب مینوازد،هنگام نمایش آسمان،پیرمردی لبخندخواهد زد،نگهبان شب صدایتان خواهدکرد،اومنتظر شماست،به ندای او توجه کنید... روز های آپ:هر دوروز یکبار. ...