در بیستم ماه دسامبر،درساعت ۷:۴۵ دقیقه شب،همزمان با خوشامد گفتن میزبان عجیبی به جنی ورزی ولیسا درآن ساختمان متروکه،جیسو نیز مهمان ناخوانده ای را ملاقات کرد...
در جایِ همیشگی اش در انتهای کتابخانه نشسته بود،بعد از اینکه برای بار دهم نگاهی به متن مقاله اش انداخت، آن را روی میز قرار داد،تکانی به گردن خشکیده اش داد،با دستش به آرامی گردن دردناکش را ماساژ داد، درهمان حالت نگاهی به اطراف انداخت،نوشتن مقاله در کتابخانه را به ماندن دراتاق ترجیح داده بود،فضای کتابخانه حس خوبی برایش تزریق میکرد،شاید چون عاشق کتاب بوداین نظر را راجب کتاب خانه داشت، کتابخانه مکان مورد علاقه اش بود،چون میتوانست ساعت ها درسکوت در دنیای رنگارنگ کتاب ها غرق شودو از افکار بیهوده وناراحت کننده ساعتی خلاصی یابد.
نگاهی به ساعت مچی ظریف سیاه رنگش انداخت، ساعت ۷:۴۰دقیقه شب رانشان میداد ،کتابخانه تقریبا خالی بود،چون نزدیک زمان شام بوداکثر دانشجویان برای سرو شام رفته بودند،جیسو مقاله و خودنویسش را برداشت، خواست برگردد که فکری از ذهنش گذشت:
_برای امشب کتابی ندارم بخونم،اون کتاب رمانی هم که قبلا ورداشتم تموم شده،باید یه کتاب دیگه بردارم.
جیسو زیر لب گفت وبه قصد پیدا کردن کتاب جدید به سمت آخرین قفسه کتاب در انتهاترین نقطه کتاب خانه رفت،با ذوق به کتاب هایی که با موضوعات متنوع،با نظم خاصی چیده شده بودندنگاه میکردوگه گاهی کتابی از قفسه خارج میکردولایش را باز میکردونگاهی سرسری می انداخت ودوباره آن راسر جایش برمیگرداند،بلاخره کتاب رمانی پیدا کردونگاهی به جلدسیاه کتاب انداخت،"اتاق سرد نوشته جی تی الیسون"ژانر رمان دلخواهش نبود،او ژانر ترسناک دوست نداشت بیشتر به رمان هایی با ژانر های عاشقانه ورمانتیک علاقه داشت،بر عکس جنی که عاشق داستان های ترسناک بود،بااینکه میترسید بازهم با یک دندگی به خواندن آنها ادامه میداد،زیر لب گفت:
_بزار یه بار امتحانش کنم،جنی میگفت رمانای ترسناک خیلی هیجانین،کمی هم تنوع میشه واسم.
باصدای بسته شدن در توجهش جلب شد،کتابخانه درسکوتی مطلق فرورفته بود،جیسو که دختر ترسویی بود،از سکوت عجیب کتابخانه کمی ترسیدوبه سمت خروجی به راه افتاد،همین که خواست قدم بردارد،کتابخانه در تاریکی فرو رفت،جیسو خشک شده در جایش ماند،از این بد تر نمیشد،به سرعت گوشی اش را از جیب شلوارش بیرون کشیدتابه کمک چراغ قوه ی آن، مسیررا درپیش گرفته و از آنجا خارج شوداما بادیدن باطری تقریبا خالیگوشی اش آه از نهادش بلند شد،تصمیم گرفت با همان نور اندکی که از صفحه روشن گوشی ساطع میشدهرچه زودتر از آنجا خارج شود،کمی از راه را رفت،مدام به خود لعنت میفرستاد که چرا آخرین قفسه را برای پیدا کردن کتاب انتخاب کرده است،با خاموش شدن صفحه گوشی،وعلامتی که پایان یافتن باطری گوشی را نشان میداد،پوفی کشید،لب بازکرد،شاید کسی هم به غیر او اینجا بود:
_کسی اینجا نیس؟؟من نمیتونم راه خروج وپیداکنم،اینجاخیلی تاریکه.
اما حتی کوچکترین صدایی به گوشش نرسید،سکوت وتاریکی برفضای آنجا سایه انداخته بود،جیسو که کمی به خاطر تاریکی ترسیده بود،ناامید از وجود کسی درکتابخانه،تصمیم گرفت با دنبال کردن قفسه های کتاب خود را به در خروجی برساند،چند قدمی رفت،اما سرمای عجیبی که درپشت سرش حس کرد،پاهایش را سست کرد،بافکر اینکه توهم زده است،خواست به راهش ادامه دهد اما باکشیده شدن موهایش،جیغی کشیدو زمین خورد،چند لحظه ای بی حرکت ماند،پس از دقایقی چشمان پر از ترسش را باز کرداما بادیدن چهره ای درچند سانتی صورتش زبانش قفل کردوکوچک ترین صدایی از میان حنجره اش بیرون نیامد،چشمانی قرمز همرنگ آتش،که در پوست تیره رنگی جاگرفته بود،پوستی که انگار بار ها سوخته باشدپر از زخم های کهنه بود، لبهایی خون آلود،ودر آخر موهای سیاه فری که صورت ترسناک مقابلش راقاب گرفته بود،جیسو باوحشت بی حدومرزی به چهره ی کریه مقابلش نگاه میکرد،موجود ترسناک با دیدن جیسو که از شدت ترس در حال احتضار بودلبخندی زد که دندان های خون آلودش مشخص شدومقداری از آن خون بر صورت صاف جیسو چکیده شد،با چکیدن قطره خون بر صورتش به خود آمدوجیغ بلندش در کتابخانه بزرگ وتاریک پیچید.
قلبش از شدت ترس همانند گنجشکی بی قرارخودرا برقفسه سینه اش میکوبید،احساس میکردلحظه ای بعد از شدت ترس روح از کالبدش خارج خواهد شد.
این احساس ترس ونگرانی آن لحظه را فرد دیگری نیز حس کرد،فردی که قرار بود فرشته نجات دخترک ترسیده کتابخانه شود.
******
در قصر شیشه ای مقابل ملکه آماتراسو ایستاده بود،ملکه لب باز کردوگفت:
_ خب چیشد نامجون،تونستی برای خودت همراهی جمع کنی؟؟
نامجون باشرمندگی گفت:
_متاسفم ملکه،درگیر کارآموزای جدید بودم،وقت نکردم.
جین که کنار نامجون ایستاده بود،جلوتر رفت وسری به نشانه تعظیم خم کردوگفت:
_ملکه من آمادم این ماموریت رو بپذیرم وهمراه نامجون برم.
ملکه آماتراسونگاهی به جین انداخت که بااطمینان اعلام آمادگی کرده بود.
سپس لبخندی زد که لبهای اکلیلی اش بیشتر درخشیدند،خطاب به آندو گفت:
_خب من توروهم به عنوان محافظ اونا منصوب میکنم،هرکس به عنوان محافظ فرد خاصی انتخاب بشه،قدرت های خاصی هم به او اعطا میشه تا بتونه قدرتمندتر از قبل از اون فردمحافظت کنه،یکی از این قدرتها اینه که،اگه اون فردی که قراره ازش محافظت کنین به هر طریقی خطری تهدیدش کنه بلافاصله شما اونو حس خواهید کرد.
ملکه ادامه داد:
_ وقتی اونا تو خطر باشن،حس عجیبی پیدا خواهید کرد،حسی شبیه به احساس مسئولیت،از این به بعد شما در برابر اونها مسئول هستید.
جین با کنجکاوی پنهانی گفت:
_از کجا میفهمیم که اونا کجا تو خطر افتادند؟
_همون حسی که باعث میشه احساس مسئولیت کنین،آدرس اونارو بهتون نشون میده،فقط به حس درونتون اعتماد کنید،صدایی از درونتون شنیده خواهد شدکه شماروبه سمت محل خطرراهنمایی خواهد کرد.
نامجون بااحترام گفت:
_مطمئن باشین ملکه ما از اونا مراقبت میکنیم.
ملکه لبخند کمرنگی زدو سپس باجدیت گفت:
_اما در اصل ماموریت اصلیتون این نیست.
جین باتعجب گفت:
_پس اگه..ماموریت اصلیمون محافظت از اونا نیست پس چیه؟؟
ملکه خیره در چهره کنجکاو جین گفت:
_وقتی وقتش برسه بهتون خواهم گفت.
ملکه دوباره لب بازکردوگفت:
_میدونین دلیل اینکه باید مراقب اونا باشین چیه؟
نامجون گفت:
_ چون اونا بیشتر ازانسانای دیگه توخطرن.
ملکه سری به نشانه مثبت تکان داد.
جین با تعجب گفت:
_چرا؟؟مگه اونا کیین؟؟
ملکه نفس عمیقی کشیدوپس از مکث کوتاهی گفت:
_چون اونا برگزیده هستن.
وسپس ادامه داد:
_و من شما روبه عنوان محافظای اونا انتخاب کردم،و شما باید از اونا در برابر خطراتی که تهدیدشون میکنن،مراقبت کنین،نمیتونین تنهایی از پسش بربیاین،باید دونفر دیگه هم انتخاب کنین،هرچه سریع تر.
نامجون وجین با تعجب ومصمم اطاعت کردند.
مسئولیت سنگینی داشتندومطمئناً ازاین به بعد با اتفاقات خطرناکی روبه رو میشدند،اما قراربود این مسئولیت سنگین،شیرین ترین اتفاقات زندگییشان را رقم بزند.
****
در ساختمان مخروبه ای در محله گانگنام،اتفاق ترسناکی برای جنی و لیسا ورزی در حال رخ دادنبود.
صدای قدم هایی که در فضای سردوتاریک خانه طنین انداخت،رعشه ای بر تن آن سه دختر انداخت،جنی دل پیچه اش را از یاد برده بود،احساس میکردلحظه ای بعد قلبش از ترس خواهد ایستاد،رزی گوشه لباسش را در مشتش میفشردوآرزو میکرد که از آن خانه نحس هر چه سریعتر خارج شود،لیسا چشمانش را محکم بر هم فشارمیداد،صدای تند نفس هایش در خانه پیچیده بود،هیچ کدام نمیتوانستند به پشت برگردند،انگار میدانستند،منظره دلپسندی را مشاهده نخواهند کرد.
بااحساس نفس های سردی در پست سرشان برای بار هزارم از شدت ترس لرزیدند،لیسا که نسبت به آن دو شجاع تر بود،نفس عمیق اما لرزانی کشیدودستانش را مشت کرد،تمام جرئت خودرا کردوآرام آرام پشت سرش برگشت؛اما چیز خاصی ندید،فقط تاریکی بود وبس.
نفس آسوده ای کشیدوگفت:
_اوففففف هیچکی نیست اینجا بیخودی ترسیدیم.
جنی ورزی باشنیدن این جمله لیسا نفس حبس شده شان را بیرون دادند،وبه آرامی برگشتند،چیزی جز تاریکی وجود نداشت.
رزی به سرعت سمت در رفت وآن را باز کردوگفت
_بیاین بریم.
سپس خودش در ابتدا خارج شد،وپشت سرش لیسا،جنی همین که خواست از آنجا خارج شود،کسی از پشت چنگی به پهلویش زدکه باعث شدپاهای جنی از ترس سست شود،لیسا که به همراه رزی جلوتر حرکت میکردند،برای اینکه به جنی گوشزد کند که به راه پله نزدیک میشوندایستادوگفت:
_جنی مراقب باش،راه پلس.
اما سکوت جنی باعث شد به عقب برگردد،چراغ قوه گوشی اش را که روشن کرده بوددراطرف گرداندناگهان مقابل ورودی خانه متوقف شد،لیسابا دیدن جنی که در آستانه در خشک شده بود،ترسیده جلوتر رفت،اما با دیدن موجودی که درست پشت سر جنی ایستاده بود،خشک شد،چشمان سرخی که رگه های توسی رنگی داشت در تاریکی میدرخشید،پوست صورتش که بیش از حد سفید بود،اما چاله هایی بسیار عمیق که بی شباهت به سوراخ نبودند،در جای جای صورتش به چشم میخوردوخون از هر چاله جاری بود،لب هایی که انگار دریده شده بودند وخون سیاهی از آنها چکه میکرد،سر بی مویی که حفره ی بزرگی دروسطش قرار داشت واستخوان جمجمه معلوم بود،نور چراغ قوه گوشی فضای آنجارا روشن کرده بود،جنی با نفس های بسیار سردی درست در کنار گوشش از شوک خارج شدوجیغ بلندی کشیدکه باعث شد،رزی که بی خبر از همه جابااحتیاط از پله ها پایین میرفت،ترسیده از جابپرد،با قدم هایی لرزان بی توجه به تاریکی، سه پله ای را که پایین رفته بود،دوباره بالا رفت،رزی هم توانست چهره ی وحشت آور موجودی که پشت جنی ایستاده بود را ببیند،دست و پایش لرزیدوفقط توانست جیغ بلندی بکشد،لیسا که از صدای جیغ جنی ورزی از شوک خارج شده بود،در حالیکه از شدت ترس نفس نفس میزد به سمت جنی رفت وسعی کرد به موجود ترسناک پشت سر جنی توجه نکند،دستان یخ زده جنی را گرفت وکشید اما آن موجود عجیب محکم کمر جنی را گرفته بود،لیسا تمام جرئتش را جمع کردوفریاد زد:
_ولش کنننن.
رزی در حالیکه باصدای بلندی گریه میکرد،فقط به چهره زشت ورعب آور آن موجود نگاه میکرد.
لیسا،جنی را محکم تر کشید،جنی جیغ های ممتد وپشت سر همی میزد،به خوبی میتوانست دستانی که بیش از حد سرد بودند را دورکمرش حس کند،ازشدت سردی آن دست ها سراسر بدنش یخ بسته بود،حس میکرد اگر جیغ نکشد،آن احساس ترس خفه اش خواهد کرد، ناگهان دستان آن موجود از دور کمر جنی بازشد،جنی به همراه لیسا به زمین افتادند،آن موجود در حالیکه با هر بار پلک زدن قطره های خون از کناره های چشمانش جاری میشد جلوتر آمد،هرسه در حالیکه در همان حالت نشسته به عقب می خزیدند،جیغ بلندی کشیدند،آن موجود مقابلشان ایستادوآنها توانستند بدن عریان آن موجود راکه زخم های عمیقی داشت وکرم های سیاه رنگ ریزی میان آن زخم ها میغلتیدببینند ودر آن لحظه لیسا برای بار هزارم آرزو کرد کاش فلش گوشی اش را هرگز روشن نمیکرد،شاید تاریکی چهره آن موجود زشت را پنهان میکرد،جنی با دیدن آن موجود چندش آور حس کرد تمام محتویات معده اش در حال بالا آمدن هستن،رزی به هیبت آن موجود نگاه کردوجیغ دوباره ای کشید،وقتی آن موجود نزدیک تر آمد،لیسا و رزی چشمانشان را بستند اما جنی فقط به چهره کریه آن موجود چشم دوخته بود،ناگهان سر خون آلود آن موجود به عقب کشیده شد،و به دنبال آن صدای مهیبی فریادی در ساختمان پیچید،لیسا ورزی باشنیدن آن صدا چشمانشان را باز کردند،آن موجود در حال جدال بود،اما آن ها نمیتوانستند رقیب مقابل آن موجود را ببینند،موجود کریه به داخل خانه کشیده شده بود و دختر ها ترسیده بر جای خود مانده بودند،پس از چند لحظه دختر ها توانستند نور قرمز رنگی که از داخل خانه بلند شد ببینندوبه دنبال آن دوباره همان صدای مهیب شنیده شد.
و سپس سکوت،محض دوباره بر آن فضا حاکم شد،با روشن شدن اطراف،سه دختر ترسیده نگاهی به اطراف انداختند،رزی با ترس به داخل خانه که حالا در روشنایی بهتر دیده میشد انداخت،هر لحظه لنتظار داشت آن موحود دوباره از آنجا خارج شده و مقابلشان سبز شود.
لیسا به سرعت بلند شدوگفت:
_رفته..اون رفته بیاین بریم،زود باشین.
رزی با سرعت بلند شد،اما جنی همچنان مقابل درب آسانسور نشسته بود وحرکتی نمیکرد،رزی مقابل جنی زانو زد ودستان سردش رامیان دستانش گرفت وگفت:
_اونی خواهش میکنم پاشو بریم الان دوباره میاد.
لیسا با استرس گفت:
_شوکه شده،رزی بیا کمک کن ببریمش.
سپس بازوی ظریف جنی را دردست گرفت،رزی هم خم شدوبازوی دیگر جنی راگرفت،با کمک هم دیگر،جنی مسخ شده را بیرون بردند،همین که از آن ساختمان خارج شدند،نفس های عمیق لرزانی کشیدند،وبه سرعت از آن کوچه نحس خارج شدند،ناگهان جنی دستان آن دو را پس زدوبه سمت جوبی که در آن نزدیکی بود رفت وخم شدومحتویات معده اش را بالا آورد،و همان جا کنار جوب بی حال به زانو افتاد ونفس های پس در پیی کشید،رزی و لیسا به سرعت خود را به جنی رساندند.
_اونی؟چیشد؟؟
رزی گفت وبا نگرانی به چهره ی جنی مانند گچ سفیدبودنگاه کرد.لیسا درحالیکه درکاسه چشمانش اشک جمع شده بود،دستان سردجنی را گرفت وبانگرانی گفت:
_باید یه ماشین گیر بیاریم وبرگردیم،داره میلرزه.
رزی در حالیکه اشک های گرمش بر گونه های سردش سرازیر میشد،بلند شدوبازوی جنی را گرفت ودوباره جنی به کمک لیسا ورزی بلند شدودانه های ریز برف آرام بر زمین مینشستندورزی تمام اشتیاق وعلاقه اش نسبت به برف از یاد برده بود.
از پشت سر به آن سه دختر نگاه کرد،نفس عمیقی کشیدودوباره دردل از اینکه به موقع رسیده بود خوشحال شد.اگر دقایقی دیر تر میرسید اتفاقات خوبی نمی افتاد..
تصمیم گرفت تا رسیدن آنها به مقصد همراهی شان کند..
YOU ARE READING
Gifts for the devil
Horrorدرشامگاهان،هنگامی که نوازنده شب مینوازد،هنگام نمایش آسمان،پیرمردی لبخندخواهد زد،نگهبان شب صدایتان خواهدکرد،اومنتظر شماست،به ندای او توجه کنید... روز های آپ:هر دوروز یکبار. ...