تعظیمی کرد.گفت:
_کاری داشتین که احضارم کردید؟؟
دستانش را به دسته صندلی فشردوگفت:
_ وضعیت داره روز به روز بد ترمیشه،هرروز تعدادقتل هایی که تو شهر اتفاق میوفته بیشتر میشه،این قتل های عادی نیستن.
نامجون با دقت به حرف های او گوش میکرد.
_ الان اونا بیشتر از قبل در خطرن،دیگه دورادور مراقبشون بودن فایده نداره،باید بریدواز نزدیک مراقبشون باشین،هر لحظه ممکنه مورد هجوم قرار بگیرن.
نامجون سری به نشانه اطاعت تکان دادوگفت:
_ ما تموم تلاشمونو میکنیم.
ملکه "آماتراسو"با رضایت سری تکان دادوگفت:
_الان وضع بحرانیه تنها نمیتونی بری چندنفروهم باخودت ببر.
نامجون اطاعت کردواز قصرشیشه ای خارج شد.
وارد مقر محافظان شد،نگاهی به اطراف انداخت،
در این ساعت شب همه مشغول استراحت بودند به سمت اتاقش به راه افتاد باظاهر شدن صورتی در مقابلش، ایستاد وبه چهره بشاش جین نگاهی انداخت:
_هی نامجونا کجا رفته بودی؟؟
نامجون با دست جین را به طرف دیگر هل دادودرهمان حال گفت:
_ملکه احضارم کرده بود.
_اوهو،خب حالا چیکارت داشت؟؟
_هیچی،قرار بازم به ماموریت برم.
درحالیکه به چهره جین نگاه میکرد،ادامه داد:
_اما اینبار تنها نمیخوام برم،باید چندنفرم باخودم ببرم،چون وضعیت خطرناکه.
جین سری تکان دادوگفت:
_ منو تولیست اونایی که قراره ببری بزار،منم میام.
نامجون لبخندی زدکه باعث شدچاله گونه اش مشخص شود،سپس دستی به شانه جین زدوگفت:
_مرسی که همیشه باهامی،جین هیونگ.
جین لبخندی زدوبالودگی گفت:
_ بروفکرکن ببین چکار خوبی توزندگیت انجام دادی که یه نفر به جذابی وخوشتیپی من جلو راهت قرارگرفته.
نامجون خنده ای کرد،ناگهان هردوباصدایی پچ پچ آرامی ساکت شدندوگوش هایشان برای شنیدن بیشترصدا تیز شد:
_هی بیا دیگه چقده لفتش میدی،اههه.
_عهه چقده غر میزنی دارم میام دیگه.
صدای تالاپی بلندوشدوبه دنبال آن صدای ناله ای آمد:
_آخ،آی پام،خاک توسرت ته ببین پام چیشد،آی.
_به من چه خودت دست پا چلفتی هستی،حالام پاشو واسه من فیلم نیا.
_ احمق پام داره میترکه از درد،توفک میکنی من دارم فیلم میام؟
_ ازتوبعید نیست،درضمن احمقم خودتی،حالاهم پاشو خودتو جمع کن زودتر بریم الان یکی میبینه،گندش درمیاد.
_من نمی تونم بیام،پام دردمیکنه.
_بیا من کمکت میکنم بری.
هر دوپسر باشنیدن صدایی ترسیده،درجاخشک شدندوبحثشان را قطع کردند.
_خب چرا ساکت شدین؟؟مگه نمیخواستین قبل از اینکه گندش دربیاد برین؟
نامجون باجدیت روبه آنها گفت.
پسری که چنددقیقه پیش از دردناله میکرد،بلندشدوبدون توجه به دردپایش روبه روی فرمانده اش ایستادوگفت:
_ما...یعنی منو ته..رفتیم تا یه دوری این اطراف بزنیم.
پسر دیگر هم حرف دوستش راتاییدکرد.
نامجون به چهره ترسان آن دو نگاه کردوسری به نشانه افسوس تکان داد:
_میدونین این بار چندمه که یواشکی فرارمیکنین؟؟
فکر میکنین من خبر ندارم؟؟فک میکنین نامرئی بشین من نمیتونم ببینمتون؟؟
دوپسر ساکت شدندوسرشان را پایین انداختند؛جین از پشت نامجون بیرون آمدومقابل نامجون پشت به آن دوپسر ایستادوگفت:
_اینباروبه خاطر من از خطاشون بگذرین.
جین گفت وسعی کردجلوی خنده اش رابگیرد چون قیافه ی نامجون که سعی داشت خودرا جدی نشان دهدزیادی بامزه بود.
نامجون اخم ساختگی کرد وپس از دقایقی گفت:
_اینباروفقط به خاطر پادرمیونی بهترین رفیقم میبخشمتون ولی تنبیهتون هنوز سرجاشه،حالاهم میتونین برگردین اتاقتون ومنتظر تنبیه باشین.
دوپسرتعظیمی کردندوبه سرعت سمت اتاقشان حرکت کردند،به محض رفتن آنها جین خنده ی آرامی کردکه بی شباهت به صدای شیشه پاک کن نبود،سپس گفت:
_ نزدیک بود شلوارمو خیس کنم از شدت جذبه توی نگات.
نامجون اخمی کردوگفت:
_داری مسخره میکنی.
جین دوباره خنده ای کردوگفت:
_به خاطر خودت میگم جونا،یکم رو خودت کارکن،اینجوری پیش بری هیچکس ازت حساب نمیبره.
_مگه من چمه؟؟
نامجون متعجب گفت وبه جین نگاه کرد:
_ هیچیت نیس،فقط یه نمه جذبت پایینه،وقتی سعی میکنی خودت وجدی نشون بدی خیلی بامزه میشی،نمی دونم شاید فقط برای من اینطوریه.
جین گفت وبه سمت اتاقش رفت نامجون دوباره لبخندی زد،چقدر خاطر این دوست برایش عزیز بود،جین رفیق کودکی اش بودکه تا الان که هردومردان بالغی شده بودند،نیز رفاقتشان پابرجابود.جین دوسال ازاو بزرگتر بود،اما این فاصله سنی کوتاه هیچ مشکلی برای رفاقتشان ایجاد نمیکرد.
ESTÁS LEYENDO
Gifts for the devil
Terrorدرشامگاهان،هنگامی که نوازنده شب مینوازد،هنگام نمایش آسمان،پیرمردی لبخندخواهد زد،نگهبان شب صدایتان خواهدکرد،اومنتظر شماست،به ندای او توجه کنید... روز های آپ:هر دوروز یکبار. ...