Part 1.

120 29 42
                                    

پانزده ساعت قبل

همه چیز رویایی بنظر می رسید،
منظره ی شهری که تو تاریکی شب غرق بود و چراغای اسمون خراش هایی که از دور سوسو می زدن، پشت بوم خونه ای که از سایر خونه ها جدا افتاده بود و پسری که تنها ایستاده و دستاشو به حفاظ تکیه داده بود و سرشو رو به اسمون گرفته بود.. نور نارنجی رنگی به صورت پسر می تابید و مثل یه پری درخشانش می کرد، هزاران فانوس تو آسمون معلق بودن و مثل حشراتی ریز پیچ و تاب می خوردن. نور حاصل از اونا کافی بود تا شهر به روشنی روز بنظر برسه و حتی ستاره ها هم نادیده گرفته بشن، نور تو چشمهای پسر منعکس شده بود و لبخند عمیقی به لبهاش آورده بود.

کستیل آرزو می کرد کاش جای اون پسر قرار داشت..

منظره ی روبروشو باری دیگه از نظر گذروند تا مطمئن بشه کم و کاستی ای نداشت اما تمام کارهای اون از نظر همه، بخصوص پدرش، محشر بودن. رنگ هایی که با عشق به کار می برد و ایده هایی که پیاده می کرد و طرح هایی که با مهارت می کشید.. بخشی از روح ظرافت طلبش رو تشکیل می دادن.

سرشو کوتاه تکون داد و بوم نقاشی رو محکم تو دستش گرفت و کوله ی کتاب ها و وسایل طراحیش رو روی دوشش انداخت. آخرین نگاه رو به آینه قدی انداخت و از سرتاپاش گذر کرد و از مرتب بودن استایلش مطمئن شد‌، شلوار کتون و پلیور پسته ای رنگش انتخاب مناسبی برای فصل پاییز بود.

چشمهای آبیش به تصویر خودش در آینه خیره شد و نفس عمیقی گرفت، نگاهش با اراده و مسرور بود.
- به دانشگاه مورد علاقت نزدیکی کستیل. امسال هم از پسش برمیای.

زمزمه کرد و اجازه داد کلمات مثبت روی ناخوداگاهش تاثیر بذارن. زمانی که حس کرد از همه نظر برای رفتن به کالج آمادست لبخندی تحویل خودش داد و درنهایت چرخید تا از اتاقش بیرون بزنه. پله هارو با قدم هایی شتاب زده پایین رفت و همین حین نیم نگاهی به ساعت مچیش انداخت، نیم ساعت تا شروع کلاس ها وقت داشت.

وارد پذیرایی شد و بدون توجه به اطرافش به طرف آشپزخونه رفت، معمولا این مواقع پدرش داخل آشپزخونه نشسته بود و روزنامه ای می خوند، یا صبحونه آماده می کرد و یا درحال زیر و رو کردن پرونده های کاریش بود.

به محض وارد شدن چشمش به مرد چهارشونه افتاد که پشت بهش روی کابینتی خم شده بود و احتمالا داشت وعده ی غذایی پسرش رو آماده می کرد. با تشکر از شامه ی تیزی که بخاطر امگا بودنش داشت، تونست با یه دم بوی مافین هارو تشخیص بده. بالاتنشو به اپن چسبوند و کولشو روی صندلیِ پایه بلند کنارش انداخت و صداشو با سرحالی بالا برد.

- صبح بخیر بابا.

پدرش طبق معمول آستین های دورس مشکیشو بالا زده بود و دستهاش با عجله حرکت می کردن تا ظرف غذارو پر کنن، بدون اینکه به عقب بچرخه جواب داد: صبح بخیر سانشاین، وسایلت آمادست؟

Need For SpeedTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang