1

585 73 15
                                    

هان

پسری که همه اونو مثل یک بچه ساده و مظلوم میشناسن و وقتی میبیننش همیشه ازش تعریف میکنن و‌اونو ستایش میکنن به خاطر چهره مظلومش
.
.
.

از شیرینی تو دستش گازی زد
کتابای تو دستشو محکمتر گرفت به راهش ادامه داد
کلاه کپشو درست کرد دستشو به شلوار جین مشکیش مالید
تا خوردشیرینی های رو انگشتاش از بین بره
سمت کتابخونه میخاست بره که
فلیکس شونشو گرفت

فلیکس با صدا بمش گفت : کجا داری میری؟

همراهش سونگمین حرف فلیکسو تایید کرد هردوشون منتظر به هان نگاه کردن

هان باتعجب نگاشون کرد گفت: بیخیال این کاراچیه میکنین

دست فلیکسو زد کنار

"میخوام برم کتابخونه کتابامو بخونم"

ایندفعه بازوش توصت سونگمین محکم گرفته شد که باعث شد نتونه راهشو ادامه بده

سونگمین با عصبانیت گفت: نمیشه بری کتابخونه امروز کتاب نخون باما بیا بریم یک چی بخوری میتونی همونجا کتابتو بخونی

هان که سعی میکرد بازوشو دربیار از دست سونگمین اروم میگفت : اما اونجا سروصداس نمیتونم تمرکز کنم

فلیکس که این وضعیتو دید جو خیلی سنگین شده
مچ سونگمین گرفت دستشو از بازو هان جدا کرد با لبخند نگاه هان کرد

فلیکس: اون خیلی تندخوهستش دراصل کتابخونرو دارن بازسازی میکنن بهتره بیریم حیاط پشتی کتابخونه اونجا اروم میتونی بخونی ولی اول باید بریم غذا بگیریم من خیلی گشنمه

هان درحالی که سرشو‌تکون میداد گفت:
پس من میرم حیاط پشتی بعد این که غذا گرفتین بیایین اونجا

حرکت کردن از هم جدا شدن هان سمت کتابخونه رفت توراه به دوستاش برخورد
که همشون با دیدن هان به سمتش اومدن لپاشو کشیدن
'اون خیلی معصومه غذا خوردی'
هان سرشو‌به علامت مثبت تکون داد سعی میکرد به در کتابخونه برسه ...

هوانگ هیونجین

از‌پله ها به ارومی میومد پایین با پیرهن سفیدی که لکه های خون روش کاملا مشخص بود
به خاطر نداشتن دکمه های اول پیرهنش قفسه سینش تو چشم میزد
همینطور که میومد پایین کراواتشو شل میکرد زبونشو رو‌لبای پهنش که روش زخم بود کشید
با دردش هیسی کشید
اون معمولا زخمی بود اعتقاد داشت اینا نشانه های مرد بودنه گرچه تو دعواها پیروز میدون بود
اغلب سر اینکه اون با دخترا زیادی هم بستر میشد مورد اذیت و‌مسخره کردن واقع میشد و‌در اخر دعوا...

𝐋𝐢𝐛𝐫𝐚𝐫𝐲Where stories live. Discover now